زندگی من

بدبختی

زندگی من

بدبختی

۴

Salam

خوبید؟

دیشب اصلا نتونستم بخوابم 11 خوابیدم ساعت 3 بیدار شدم تا ساعت 7 بیداربودم... هی میرفتم اب میخوردم ماماننم بیدار میشد میگفت چی می خوای(این حرکت 20بار تکرار شد)... تا ساعت 7اینا بود خوابم برد اونم تازه ساعت هشت و نیم پا شدم... اصلا شب خوبی نبود...

صب تاحالا هم که انگار نه انگار فردا امتحان فیزیک داریم... هیچی هیچی نخوندم البته فرمولهاشو بلدم(برای اولین بار در ایران منتشر شد)...

راستی امروز باباهه زنگ زد به مامانشینا گفت ناهار ما میاییم اونجا... در واقع چتر میشیم اونجا... بعد حاضر شدیم و رفتیم... بعد من دیدم هیچکی نیست درسمو ببهونه کردم اومدم خونه(البته بعد ناهار)... الانم مثلا دارم درس موخونم...

ضبط ماشین باباهرو ردیف کردم اساسی... فقط دو تا باند میخواد که اونم شاید درس شه... دیگه باند که بندازه عشقو صفا...

من برم اگه چیزی یادم اومد میام

 

بعد ظهر هممون حوصلمون سر رفته بود به بابامون گفتیم ما رو ببر بیرون اونم نه نگفتو پاشدیم رفتیم یه چرخی زدیم الکی.... بعد هم رفتیم یه پارکی نشستیم و یه چیزی خوردیم و اومدیم...

تا رسیدیم در خونه یکی از فامیلهای دورمون اومده بود در خونمون که من برم کامییوترش رو درس کنم... منم دیدم بیکارم سریع رفتم ... اونجا هم خودمو یخورده الکی علاف کردم و اومدم

اما خودمونیم این چند روز تعطیلی اصلا حال نداد

بای تا بعد

 

۳

سلام چطورید؟

شرمنده دیروز نتونستم اپ کنم... بیکارم بودم ها اما... میدونید چی شد... رفتم اینترنت یه برنامه دانلود کردم... از اینایی که عکس و تبدیل میکنه به نوشته... اولش که باید از وین رارwinrar می اوردمش... اونو نصبش کردمو بعد همین برنامه رو اجراش کردم... نصب شد بعد اوردمش دیدم یهو دستگام ترکید... پرید بالا... خورد شد(ویندوزم)... یه چیز میگم یه چیز میشنوی( میخونی)... اسم برنامه هم این بودASCII Art Generator

بعد رفتم مغازه عموم سی دی ویندوز گرفتم با برنامه هاش اومدم نصب کنم دیگه ساعت 9شد

الانم که دارم می تایپم...

دیروز امتحان عربیمو خوب دادم... من شده بودم غریق نجات همه... به همه می رسوندم... یارو معلمه قاطی کرده بود هی میگفت: چرا با هم مشورت میکنید انگار نه انگار که امتحانه... خلاصه خیلی امتحان حال داد

من برم اگه اتفاقی افتاد میام

فعلا بای

۲

سلام

خوبید؟...چه خبرا؟...

ما امروز ساعت صبح خیلی زود بیدار شدیم ساعت 8 بود... قرار گذاشتیم با دو تا عموها و عمه‌ام بریم چالوس... تا همه آماده شن ساعت 9 شد... حرکت کردیم و تا رسیدیم به اول جاده چالوس... چشتون روز بد نبینه... کیپ تا کیپ ماشین بود... ما 5/9 رسیدیم اول چالوس... بعد سه ساعت طول کشید تا اون میدونش بریم... دیگه خودتون حساب کنید دیگه...

خلاصه ساعت 12 رفتیم یجا نشستیم... باغ بود... گیلاس داشت... توت داشت... گوجه سبز داشت... همه چی داشت... ما هم که ماشالله جمعیت و ترکونده بودیم... هر کی سر یه درختی بود... منم با پسر عموم اسمش مرتضی است خیلی با اون جورم... ما همیشه باهمیم... اصلا ما با هم بزرگ شدیم.... خیلی خندیدیم... بابام هی به ما دو تا گیر می‌داد بعد اون به من می‌گفت اگه از بچه گی میزدی در گوشش اینطوری نمیکرد الان... ما هم که کرکر خنده باباهه هم اخماش و مینداخت تو هم و یه چیزی زیر لب میگفت( گمونم فحشمون میداد البته فک کنم)

الانم که اومدیم خونه انگار که یه کامیون از روم رد شده خیلی خسته ام.... فردا امتحان عربی دارم هیچی نخوندم... 5 شنبه امتحان زیست داشتم ر ی د م. من برم درسمو بخونم باز باباهه گیر داده می خواد عکسای امروز رو نگاه کنه...

بای تا بعد

ӡǣ

سلام

خوبید.... چطورید؟.... چی کارا میکنید؟....

من از امروز اینجا خاطراتم رو مینویسم فقط برا دل خودم
ما هنوز امتحان داریم... سه تا دیگه هم بدیم اونا هم تموما...راحت

من فعلا برم تا بعد

بای