زندگی من

بدبختی

زندگی من

بدبختی

۱۹

سلام

یادتونه که گفتم دیروز مرتضی اینجا بود... از شانس اونم مادیروز کارمون زود تموم شد... ساعت پنجو نیم دیگه بیکار بیکار بودیم که مرتضی گفت پاشو بریم بیرون... بعد منم گفتم باشه

واسا ازاول بگم... رفتیم دم پارک یه چرخی اون تو زدیم... بعدش رفتیم خیابونارو متر کردیم... بعدش رفتیم یه چی خوردیم... اخرشم رفتیم فروشگاه براشون مرغ و اینا گرفتیم...

تو پارک همه گلا رو کند(الان شهرداری در اینجارو تخته میکنه)... بعد رفتیم تو خیابون هی چرت و پرت می گفت... بعد تو اون مغازه ایه هم با یارو مغازه داره شوخی می کرد... تو فروشگاه که خودشو زده بود به خنگی... اصلن این بشر دییوووووووواااااااننننننننننسسسسس....

بعد اومدیم جلو در ام پی تیری تو گوششه بعد داره وسط کوچه تکنو می زنه... گفتم بیا بدو برو بابااااا...یارو پیرزنه اومده میگه خدا شفاش بده...منم ناراحت شدم... به زور بلندش کردم اوردمش تو

بعد بردیم رسوندیمش در خونشون...شب رفتیم خونه دیدیم خالمینا خونه مان... بعد من زنگیدم عمو جونم بیاد... اونم شام خونه ما بود... خیلی حال داد

نمی دونم چرا من یادم میره مطالب رو بنویسم.... نمیدونم شاید به خاطر اینه که مطاالب و تند می نویسم... مثلا تیمم حذف شده الان دارم دربارش می نویسم...ارژانتینو میگم... دیدی تروخدا بازی همش دست ارژانتین بود بعد اخر تو پنالتی بردند.. من شرط بندی کرده بودم... باختم.............

از این به بعد سعی می کنم اروم بنویسم و همه مطالب و بنویسم

دیشبم به خاطر مهمونی ننوشتم

تا بعد

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد