زندگی من

بدبختی

زندگی من

بدبختی

۴۶

سلام

خوبید

منم خوبم

امرز بعد از مدتها تا ساعت یازده خابیدم.... حال داد ... بعدشم رفتم حموم الان اومدم

چند روزه بدونه سحری دارم روزه میگیرم.... یهجوری شدم

دیشب خونه داییمینا بودیم.... اخراش حال داد همه اومدن ... خنده بازار شده بود

مدرسه هم کمکم داره حال میده ... میدونید چیه اولش اصلن حال نمی داد کلی دپرس بودم ... اما الان کلی عشق و حال شده ... چند بارم دعوا کردیم تو مدرسه ... کمکم داریم خلاف میشیم .. یه جوراییی

فعلا

۴۵

شهادت حضرت علی (ع) را به تمام شیعیان تسلیت عرض می کنم

 

۴۴

سلام

یکشنبه ای خونه مرتضی اینا بودیم... منو محسن از مدرسه با هم رفتیم خونشون... ساعت حدود سه بود رسیدیم کسی نبود به جز مادربزرگمو عمم... من تا قضیه رو دیدم به محسن گفتم بیا بریم نمایشگاه  پلیس... تا از در رفتیم مرتضی رو دیدم از اسانسور اومد بیرون... مرتضی یواشکی به من گفت مجسنو بپیچون با هم بریم منم MP3 PLAYERرو دادم بهش گفتم تو نیا ما میریم.... اونم انگاری که منتظر این بود گفت باشهههه بعد منو مرتضی و رضا (دوست مرتضی) راه افتادیم رفتیم ...ده دیقه بعد رسیدیم ... حال داد اساسی

بعد از یه ساعت اومدیم خونه دیدم همه اومدن یهو جو گازم گرفت تا اخر شب کلی حال داد ... اما این بابابزرگم یه خورده زدحال شد(ه خورده که نه خیلی ... ساعت 9میگه پاشو بریم ...اصاب همه رو خورد کرد) دیرو کل فامیل خونه ما بودن... بعد از افطاری ... منو مرتضی و محسن و مرتضی و علیرضا(پسرعمه بزرگم) رفتیم جیگرکی ... یه جیگر توپ زدیم بعد اومدیم داییم میگه قبول باشه(اخه فکر کرده بود که رفتیم مسجد) میگم خدا قبول کنه چیگر خوردنمونو

برم بابا بازم زیاد نوشتم

فعلا

۴۳

سلام

چطورید

من که اصلا خوب نیستم

خیلی خابم میاد... اون از یطرف این روزه گرفتنم از یه طرف دیگه

راستی مادرم با عمم اشتی کردند امروزم افطاری دعوتیم خونشون... کلی عشقو حال

خسته ام

یه حموم میرم بعد میرم خونه عمم

فعلا

۴۲

سلام

اقا خیلی ببخشید ... به قران وقت نمی کنم اپ کنم

خیلی سخته... ساعت ۶بیدار میشم میرم ساعت دو خسته و کوفته میام میخابم تا افطار

خیلی خسته ام ... الانم که اینجام بشقاب غذا جلومه یه قاشق میخورم یهخورده می نویسم

خیلی خابم میاد

برد بر کل پرسپولیسم به همه تبریک میکم

فعلا

۴۱

سلام

خوبین

من که اصلا خوب نیستم...توی تابستون که همش می رفتم سرکار...الانم که مدرسه

صب ساعت ۴برا سحری بیدار میشم....یه رب به پنچ میخابم...شیش بلند میشم میرم مدرسه(البت با بابام) بعد تا ساعت دو مدرسه تا میام برسم خونه سه... سه و خورده ای می شه... دهنم صافه صافه صافه صافه صافه صافه صافه صافه صاف شده...

دیگه خودتون ببینید دیگه... ماه رمضونم که شده اقا دیگه مگه میشه تحمل کرد... دیروز ورزش داشتیم... مام رفتیم فوتبال ...یکی نیس بگه اخه مگه شما ادم نیستید چرا تو زل گرما توی ماه رمضونی فوتبال بازی می کنید ... از تشنگی داشتم می مردم

کل مدرسه یه طرف برگشتنشم یه طرف ..ما پنج نفریم برگشتنی با م میام ... تو اتوبوس خیلی فاز میده

خیلی تشنممممممممممممههههههههه

فعلا برم تا بعد