زندگی من

بدبختی

زندگی من

بدبختی

سلام

خوبید...منکه خیلی خسته ام....اهههه...این وسایل جابه جا کردن پدرمو دراورد....مرتضی اومده بود کمک با میلاد ....من که اصلا نا نداشتم ... من فقط جفت و جور میکردمو این بنده خداها بالا پایین می کردن اساسارو...دیگه این اخراش شده بود کل....مرتضی فرشو مینداخت پشتشو می رفت میلاد هم میدید اگه نکنه کم اورده ...اونم فرش و می نداخت پشتش....خیلی باحال شده بود منم تشویقشون میکردمو میخندیدم...اما دستشون درد نکنه...

الانم که دارم مینویسم از خونه بابابزرگه ام ....خط تلفن مفتتتتتتتتتتتت...نوش جونم ... بابابزرگمه دیکه غریبه که نیست...مگه نهههه

دیروز اقا جواد که ما روسر کار گذاشته بود و دیر اومد...با داداشش اقا رضا....اما جفتشون خر دستن ... با دو سه ضربه یه دیوار و می ریزونن...

بعد از اینکه اونا رفتن منم رفتم حمومو یهه دوش اب سرد گرفتم....

بعد از دوش هم رفتم بالا پشت بوم خابیدم ... هیلی حال داد باد میزد تو کله خیسم .. فک کنم سرما خوردم ....حالم یه جوریییییه

فعلا برم تا بعد حتما میام

بای

یووووووهوووووووووووووووووووو


بالاخره همه دردسر ها و بدبختی ها تموم شد...البت فک کنم یکی یا دو تا میارم...نمی دونم شایدم نیارم ...هرچی خدا بخاد همونه تو این چند وقته واقعا اعصابم ریخت بهم.......


فردا هم تولدمههههههههههههههههههههههههههههههه
تولدم مبارک...خیلی ممنون مرسی.... صد سال به این سالها....خیلی ممنون مرسی....ایشالا به پای هم پیر شییییین...خیلی ممنون مرسی


راستی از شنبه میخایم خونمونو یه سری تغیرات جزئی روش بدیم ....شاید نشه بیام اگه بیام از خونه بابابزرگمینا میاییم.... حدود یه ماهی طول می کشه
این میلاد هم همسایه طبقه پایین ما ازم قول گرفته با هم بریم شمال و عشق و حال ... اخه شمالین ووو میخایم بریم بگردیم....


این ننه بابای منم همش برام تصمیم میگیرن... اصاب منو خورد کردن...من میگم بمونم خونه کمک کنم به این بناها...اونا میگن نه تو باید بری پیش دوست بابات کار کنی تو یه شرکت ... منم فعلا لج کردم تا ببینم کی کوتاه میاد....


همسایه طبقه بالایی ما هم دیروز زایید امروز اوردنش ....اما اصلا زنه قبل از این که بزاد شیکمش باد نکرده بود... نمی دونم شاید از پرورش گاه و اینا اوردنش ...بچشم دختره


حال کردید امروز از همه چی و همه جا نوشتم ...خیلی میخامتون
فعلا

سلام اقا اومدم در مورد مختار بنویسم
تو محله ما یه میدون مانند هست که به فلکه معروفه...تو این فلکه قبلنا این مختار و داداشهای بزرگترش میشستن و کاسبی می کردن یعنی مواد میفروختن ... دیگه همه اینارو تو محل میشناختن .... تقریبا هر روز هم دعوا داشتن ...اما نمی دونم سر چی.......
وضعشون هم خیلی خوب شده بود تو این راه ....
خلاصه زدو هر روز دیگه گشت میومد سر کوچه ما وا میساد ...اینا هم دیگه اونجا مواد می فروختند ... تا اینکه زدو یکی از بچه داداشهای مختار الکی زد یه بنده خدایی با چاقو کشت...والان هم زندانه................بعد از اون قضیه اینا یکمی سر عقل اومدن....
تا حدود دو هفته پیش که این اقا رفت مکه............................عجب .... این اقا کجا و مکه کجا....کلی همه داشتن از تعجب شاخ در میوردن......اخه با سن کمش (البته تازه ازدواج کرده ها خیلی هم بچه نیست)
از مکه هم که اومده بود یه دونه از این کلاه سفیدا گذاشته بود سرش و اول مسجد نشسته بودو یه قیافه مظلومانه ای هم گرفته بود....که خیلی خنده دار شد ه بود
خلاصه مثل اینکه خدا سرشونو به سنگ زده و سر عقل اوردشون
این هم در مورد اق مختار
و فقط به خاطر فاطی خانوم این پست و گذاشتم و بس

دوتا امتحان دیگه مونده.....تا چهارشنبه یعنی......۵شنبه هم که تولدمهههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه
فعلا

راستی اینو یادم رفت تو پست قبلی بزارم

درباره فاطمه خانمه که میخاستند در مورد مختار(تو چند پست قبل بود)  بنویسم .... همین فردا سعی میکنم بنویسم تا شما بیشتر با مختار اشنا شید

از فاطمه خانوم هم ممنونم که این همه به ما و به اقا مختار لطف دارن

فعلا تا بعد

با سلام خدمت شما
داری کلاسو....جون من داری یا نه
حالا بگذریم..اقا امروز چه امتحانی .. اونم چی مبانی برق...بعد از مدتها عالی دادم...اصلن  فکرشم نمیکردم اینجوری بدم...بعد از اون با فرشاد از مدرسه اودیم بیرون ..منتظر اقا مسعود اما اون مارو دو ساعت معطل کرد ... دفترشم دست من بود ... خلاصه گفتم به من چه تکی اومدم خونه...بعد مسع.د بهم زنگ زده بعد از کلی درو وری گفتن میگه بعد از ظهر حدود ساعت چهارونیم اماده باش میم دنبالت بریم فوتبال (اخه مسعود تو یکی از باشگاههای فوتبال بازی میکنه)...منم بعد از کلی حرف و دعوا راضی شدم ...اخه فکرشو کن منی که نفس اصلا ندارم برم تو زمین خاکی تو این گرما بدوام و تمرین کنمو اخرش هم یه فوتیال الکی...اما امروزو رفتم..
اقا تریپ ما یه تی شرت ورزشی با شورت و ساق و استوک ...تا حالا خودمو اینجوری ندیده بودم
مربی گفت توی 10دیقه دور زمین بدویید ... حالا اندازه زمینکه دیگه نگو ...فک کنم خود زمینش اندازه ورزشگاه ازادی بود..منم که ماشالا ته نفس خلاصه دور اولو زدیم افتادیم گوشه زمین....نخند ید دیگه بابا اههههههه
بعدشم که تا ساعت 7.5طول کشید ....دیگه من خسته و کوفته....اما ته دلم از یه چیزی راضی بودم ....
بعد از مدتها یه احساس خاص و بزرگ بهم دست داد ....نمیدونم شاید فک میکنم یه جهت تازه ای به زندگیم داده ... اصلا این حال توصیف نشدنیههههههههه
بعد از اون هم رفتم یه دوش گرفتم که اونم خیلی حال داد... شد مثه حدود دو یا سه سال پیش ...قبلنا خیلی خوش بودم همیشه خنده ... اما تازگیا اصلا حالم خوب نبود...اما امروز بعد از اون ماجرا و بعد از دوش گرفتنم این احساس بهم دست داد که انگار تو بچگیام سیر میکنم ... خیلی احساس خوبی بود یعنی تکرار میشه....یعنی امیدوارم تکرار شه
اما من که دیگه نمیرم ..چون میخام برم بدنسازی و این هیکل قناص یوری رو رو فرمش بیارم...
خیلی خوشحالم
فردا هم که تعطیل...راحتتتتتتتتتتتتتت..امتحان بعدیم شنبستوووووووووووووووووووووووووووووووووو
راستی هفته بعد هم یعنی 24خرداد تولدم
فعلا

سلام

اینم از پرسپولیس ... گذاشتم الان بنویسم تا شاید کمتر احساسی باهاش برخورد کنم...

اخه اینم بازی بود ... جلوی صد هزار تماشاگر... تو زمین خودمون.... تو نیمه نهایی جام حذفی که برا ما حکم فینال داره... باختییییییییییم

بی خیال

امتحانا هم در حال برگزار می باشد .... ۴تا دیگه داریم ...دعاا کنید و بگید خدایا تروخداااااااااااااااااا

جمعه ما که ورزشگاه بودیم بابام اصابمو خورد کرد .... حالا بماند سر چی ........

بریم بابا این هوا هم اونقدر گرمه که حال ادمو بهم میزنه

فعلا تا بعد