زندگی من

بدبختی

زندگی من

بدبختی

سلام

خوبید

منکه اصلا خوب نیستم ... از بس که گیر میدن و میگن درس بخون منم اصلا نمی خونم...خدا مینونه چند تا میخام بیارم..

دیروز بال مجتبی رفتیم بیمارستان پیش مهدی ... که با موتور تصادف کرده بود ... خداروشکر از کما دراومده تو بخشه... اما قیافه اش نمیدونید چه قیافهای .... ۱۰ سال افتاده ... خیلی بد شده ... حالم خیلی گرفتس

فعلا تا بعد

سلام

امروز بابامینا منو انداختن خونه که درس بخونم و خودشونم رفتن کرج عروسی فک میکنن مثلا من دارم درس میخونم نمیدونن که اومدم اینجا...من که اصلن حوصله درس خوندن ندارم ...یعنی تا میام بخونم ۵دیقه نگذشته خسته می شمو پا میشم ... بعضی موقع ها هم سر درد می گیرم...خوب چیکار کنم دست خودم که نیست نمی تونم درس بخونم... شما میگید چیکار کنم هاااااا.....

ایشالا زودتر تموم شه این مدت امتحانا که داره حالم بهم میخوره .... کاشکی الکی میرفتیم مدرسه و میومدیم

خوب برم دیگه بسه...

راستی مختار بچه محله ما رفته مکه ... فکرشو کن اون بره مکه ...یادم باشه بعدا مفصل راجعبه اون بنویسم

فعلا