زندگی من

بدبختی

زندگی من

بدبختی

سلام

اقا اول میخام داستان اونروزو بگم....گفته بودم که بابابزرگمینا رفتن مکه ... منو مرتضی هم باید اونجا میخابیدیم....اقا چند شب اول به خوبی و پاکی گذشت تا اینکه روز سوم و چهارم شد...من بدجوری هوس قلیون کردم ...اقا ما به هر کی رو مینداختیم ضایع میشدیم ....اول به مجتبی بعد به مسعود البته اینا دستشون نبود وگرنه میدادند....بعد خنگ بازی دراوردیم به پسر عمم جواد هم گفتیم ...اونم خسیس تا حالا هیچی به هیشکی نداده که نداده....اقا اونم مارو بدتر از همه ضایع کرد...خلاصه در نهایت از سعید پسر دایی مامانم سعید گرفتیم ...عجب قلیونی ...کلی حال داد ....

خلاصه..........

بعد از چند شب شیطون رفت تو جلدمونو هوس کردیم که ابکی بخوریم ...بازم اولاش هی ضایع شدیم ... اما این بار اخر خودم دست بکار شدم و رفتم گرفتم....اخه بیشتر موقعها تو اینجور کارها بچه هارو میندازم جلو...خلاصه اونم گرفتیم و شب خوردیم ..البت پیک کم زدیم ..چون میخاسستیم بخابیم....بعد فرداش نهار که خونه ما بودیم ...با هم (منو مرتضی) رفتیم خونه بابابزرگه ...اصلن نمیخاستیم بخوریم ها اما نمیدونم چجوری شدکه............................

اقا ما خوردیم ... بعد من رفتم ببینم خیاری چیزی داریم که هیچی نداشتیم ... مجبور شدم برم از زن عموم که حیاط بقلی بابابزرگمینا میشینن بگیرم....تا رفتم بهش گفتم خندیدو برگشت بهمم گفت....

نا قلا چه خبره ....بخور بخوره...منم یخورده خودم و زدم به کوچه علی چپ ...اما تابلو شد که فهمیده...البت اشکال نداره چون با اون زن عموم خیلی ندارم....خلاصه خیارو گرفتیمو رفتیم باز چند پیک سنگین دیگه زدیم که منو انداخت ....چشمام سنگین دوست داشتم بخابم از یه طرفی هم دوست نداشتم بخابم....خلاصه من خابم برد وپسر عموم اهنگ گذاشته بودو یه گوشه داشت واسه خودش حال میگرد....

اقا ما بیدار شدیم بعد از چند ساعت سر درد شدید گرفتیم ...اون زن عموم هم تیکه مینداخت میگفت مهدیو مثه اینکه بدجور گرفته ....منم تا شب بخاطر خاب سر درد بدی دداشتم .. اما کلا حال داد

امشبم که رفتیم فرودگاه و بابابزرگمینا اومدنو دیگه داستان ما تموم شد .. البت امشب مرتضی که مست مست بود اما من بخاطر بابام کم خوردم ...مست بودم اما نه به اندازه مرتضی ...

امشب خیلی دوست داشتم اونحا میخابیدم ... اما فقط به خاطر اینکه بیام اینجا اینو بنویسم اومدم ...

خیلی ممنون از می گل جون عزیز و someone که واقعا لطف داشتن...چشم از این به بعد سعی میکنم نوشته هام بهتر بشه اما واقعا زندگی من همینهه

فعلا

نظرات 2 + ارسال نظر
قوام شو سه‌شنبه 12 تیر 1386 ساعت 02:24 http://www.ghavamshow.co.sr/

آیا با تبادل لینک موافقید؟

آرزو چهارشنبه 13 تیر 1386 ساعت 01:12 http://sedayebaranhamishe.persianblog.com/

زندگی شاید همین باشد...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد