زندگی من

بدبختی

زندگی من

بدبختی

با سلام

اقا قراره امشب بابا بزرگم از مکه بیاد .... اون داستانی هم که گفتن می نویسم چشم مینویسم ...به وقت نیاز دارم ...اصلن وقت ندارم...

از دیشب یه سر درد شدیدی داشتم...تا حالا اینجوری سر درد نداشتم....می ترسیدم بخابم....میترسیدم که دیکه از خاب بلند نشم ....برای اولین بار بود اینجوری ترسیده بودم...شام دیشب هم خونه عمو رضا بودیم... امشبم که خونه بابابزرگه ایم ...چون میخاد از مکه بیاد....

خدا کنه تا شب حالم بهتر شه

فعلا

 

سلام برشما

خوبید

اقا بعد از کلی وقت اومدم ....هنوز پام درد میکنه....حالم خوب نیست ...بعدن میام درباره همه چی می نویسم..(الان نمی شه...بفهم دیگه)

فعلا تا بعد

راستی ازsomeone عزیز هم ممنون که خیلی لطف دارن

بای

سلام

(این مطلب برای شنبه هفته پیشه بخاطر یه سری مشکلات الان دارم اینو مینویسم شرمنده دیگه )

امروز (یعنی شنبه هفته پیش) یه اتفاق خیلی خیلی عجیب افتاد....اصلا هنوزم باورم نمی شه(اما الان دیگه میشه)...یعنی بجز خواست خدا هیچ چیز دیگه ای نبود که نبود...

اونم این بود که.......................اینو تو پرانتز بخونین برا اخرش(دیشب اومدم اسفند دود کنم....اسفندو پیدا نکردم و اسفند دونو انداختم یه گوشه ای)

از اول صب که پاشدم مثه سگ شده بودم و پاچه می گرفتم...بعد از کلی غرغر کردن لباس پوشیدم رفتم یه خورده بنایی کنم مثلا تمام تاول هایی که دستم زده بود ترکید و دستم شروع کرد به سوزش ....منم بی خیالش شدم و لباس پوشیدمو خودمو مرتب کردمو رفتم بیرون..... اقا رفتم پیش مجتبی و مجید .... بعد از یکی دو ساعتت چرتوپرت گفتن مجتبی به من گفت بیا با موتور تا فلان خیابون بریم تا یه گوشی نشونت بدم...بابا ننت که هیچی نمیگن(سر داستان فوت یاسر و تو کما رفتن مهدی دیگه همه بچه محلا موتور هاشون و تا یه مدتی کنار گذاشتن منم از اون به بعد سوار موتور بچه محلا نشدم تا امروز)منم موندم چیی بگم ...خلاصه مجتبی مارو سوارکرد ...همین که اومدیم بریم مجید لفظ اومد که مهدی خداحافظی کن....منم خندیدم و رفتیم....اقا رفتیم بعد از دیدن گوشی مجتبی گفت بریم یه بچرخیم بعد بریم محل منم گفتم باشه بریم...اقا گشت و گذارمونو کردیم و اومدیم که بیاییم تو محل یا ماشین بود پشت یه ماشین دیگه که چراغ گردون داشت (نمی دونم چی بود)... من سریع به مجتبی گفتن گردش کن ...اونم گفت اره کار از محکم کاری عیب نمیکنه.... اقا دور زدو رفایم از کوچه تنگه بپیچونیم بریم ککه یه دفعه دیدم یه صدایی از بالا میادو تا اومدم به خودم بجنبم دیدمم فرش زرتی افتاد رو موتور ما ووووووووووووووما هم ولو شدیم رو زمین......

من موندم از اون ساختمون به اون بلندی چطور یه فرش زرتی باید بیفته رو ما ....

اقا این که افتاد ما هم زرتی خوردیم زمین ... موتور که داشت می چرخید ووو من یه طرف مجتبی هم یه طرف دیگه .... یهو دو تا زن اومدن سمت ما مثلا برا کمک من پاشدم فرشو انداختم اون طرف و مجتبی هم بلند شده داد میزنه این فرش برا کدوم فلان فلان شده ایه منم جو گیر شدم فحش کشیدم بعدش رفتمهمه زنگهارو زدم و گفتم این فرش برا شماست که همشون گفتن نهههه....منم قاطی کردم داد و بیداد راه انداختم

اخه چرا باید این اتفاق رو سر ما خراب می شد....اما شاید حکمتی توش بوده

شلوار من پاره ...... شلوار مجتبی پاره.... پای هردومون هم از یه جا زخمه .... هردومونم پا ها بسته و. شل می زنیم...من که بدبخت شدم تو این بنایی

این داستان و امروز برا مرتضی هم گفتم برگشته بهم می گه چرا فرشو برنداشتید بیارید.و...من میگم برو بابا دلت خوشه ... تو اون هیرو ویری کی فکرش به اوردن فرش می رفت...

اما بعدش کلی با مجتبی خندیدیم هاااااااااااااااااااااااااااا

منکه به خونه گفتم فوتبال بازی می کردم پام رفت رو ماسه ها خوردم زمین...........

راستی اینم بگم و برم ....تولدم که چند روز پیش بود عمه ایرانم اینا اومدن اینجا مثلا بگن مبارکهو اینا.... دختر عمم رفته بود برا من کادو گرفته بود (تقریبا هم سنیم)حالا این معنیش می تونه چی باشه به نظر شما...........

فعلا