زندگی من

بدبختی

زندگی من

بدبختی

این نوشته واسه دیشبه ....اما چون نتونستم بیام امروز اومدم تا اینجارو به روز کنم(اما حالم بدتر از این حرفا بود که نوشتم...الانم مثه جنازه ام تا ساعت ۱۰ سر کار بودم)

دلم خیلی گرفته ... خیلی زیاد..............
حدود یه ماهی هم میشه میرم سر کار...کابینت سازیه ...بعضی وقتها تا ساعت 12شب هم وامیستم.....یه جورایی تایمم پره پر شده....
خوبه از اون حال و هوای غم یه کم اومده بودم بیرون اما باز شروع شده ....بعضی موقع ها فکرم میره یه جا دیگه یهو یه کار خراب میشه ...از اونطرفم سریع غرغر زدن اوستا کار که همون پسر عمم میشه (سعید)...اما دست خودم نیست..فکرم مشغول میشه ....

اگه بدونید چقد دلم گریه میخاد.......امروز بعد از کار ساعت حدود 6ونیم بود رفتیم سر خاک مادربزرگم با همون سعید....تا رسیدیم دلم بیشتر گرفت...دوست داشتم داد بزنم....نشستم بالای قبر و به خودم که اومدم دیدم سعید زیر بلمو گرفته میخاد بلندم کنه اما بلند نشدم....زار زار گریه میکردم....یه خورده سبک شدم اما اگه سعید نبود بیشتر از اینا گریه میکردم...اول میهاستم تک برما اما چس کرد خودشو و باهام اومد
اعصابم خورده ...انگار یه چیزی و تو خودم گم کردم....................
اگه بدونید چی شده......تا حالا شده یه کاریو نکنید اما محکوم بشید که اون کارو کردید ....بعد میبینید ادم تا کجاشش که نمیسوزه....حالا اگه غریبه باشه کمتره ...اما اگه خودی باشه وااااااااوییییییلللااااااااااااااااااا
اونم چی پدر و مادر ادم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟//
فکرشو کن من یه جوون 17 ساله حالا یا به خاطر فعالیت زیاد یا اینکه استعدا چاقی نداشتن یا یه همچین چیزایی لاغرم...این درسته که پدرو مادر ادم برگردن نه یه بار نه دو بار هزار بار بگن تو معتادی...دیگه خیلی روشون باز شده برگشتن میگن دست کجی.......دیگه نمی تونم تحمل کنم ....امیدوارم یکی بفهمه حرفمو
درسته که من چند وقت پیش معتاد به یه قرصایی بودم .. اما به خدا الان پاک پاکم ...دزدی هم تا حالا نکردم ....اما این درست نیست کسی که منو بزرگ کرده برگرده اینجوری بگه......
خیلی دارن گییر میدن...واقعا واسم غیر قابل تحمل دارن میشن....

خدایا خسته ام.... دل خوشیم تو این دنیا یه چیز بود .عشقم .....اونم که خودت میدونی چی شده خداااااااااا.....خدا خاهش میکنم ازت خاهش می کنم داستان مارو درست کن...خودت میدونی چقدر دوسش دار م ....پس مواظبش باش تا اتفاقی واسش نیافته سر قضیمون..خاهش میکنم..از دوریش دیگه نمی تونم ..با اون خوش بودم به حرف هیچکی توجهی نمی کردم....الما حالا که واسه چند وقت نیست تازه می بینم که دورو برم داره چی میگذره...اما من اینو دوست ندارم ....بقیه واسم مهم نیستند
پس ازت خاهش می کنم درست کن همه چیو که فقط خودت می تونی درستش کنی
نمی دونم چرا اینجوری شدم
جمعه هم کنکور ازاد دارم....هیچی به هیچی.اما بازم دعام کنید
..
..
..
..
من ان موجم که ارامش ندارم        به اسانی سر سازش ندارم
همیشه در گریزو در گذارم                نمی مانم به یک جا بیقرارم
سفر یعنی منو گستاخی من           همیشه رفتن و هرگز نماندن  

هزاران ساحلو نادیده دیدن             به پرسشهای بی پاسخ رسیدن
من از تبار دریا
از نسل چشمه سارم
رها تر از رهایی

حصار بی حصارم
ساحل حصار من نیست
پایان کار من نیست
همدردو یار من نیست
کسی که یار من نیست
در انتظار من نیست


داریوش
..
..
..
فعلا

نظرات 3 + ارسال نظر
مانیا پنج‌شنبه 7 شهریور 1387 ساعت 08:16 http://www.darpeyeshgh.blogsky.com

سلام مهدی عزیز.
ممنونم که اومدی و خبرم کردی.
آپتو خوندم خیلی دلم گرفت و یه جورایی حال و هوای غصه‌تو رو پیدا کردم.
انگار که همه این مشکلات مال داداش خودمه و می‌خوام یه جوری بهش کمک کنم.
تو هنوز خیلی جوونی و می‌تونی از نو شروع کنی.
حالا من دقیقاً نمی‌دونم با عشقت چه مشکلی داری.
اما این شالله که اگه قسمت هم باشین مشکلات از سر راهتون کنار بره.
با امید آپهای شاد برای تو داداش کوچولوی خودم.

ببخشید اما سعی کردم شرح حالم باشه تا حداقل با نوشتن یه جورایی سبک تر بشم
ممنون از لطفت
ایشالا ...به حق همین ماه عزیزو پر برکت
مرسی خواهر بزرگم.

فرهاد پنج‌شنبه 7 شهریور 1387 ساعت 09:25 http://15khordadi.blogsky.com

سلام به داداش گلم!
خوشحالم که بازم می نویسی...
ببین تقریبا همه ی ژدر و مادرها همین طوری اند و کاریشم نمیشه کرد. بعد از یه مدت بزرگ میشی تحملت میره بالاتر و دیگه برات عادی میشه این حرفا و رفتاراشون... مهم اینه که تو خودت می دونی که کی هستی و چی هستی... تو می دونی و خدای خودت... بقیه رو ول کن... بازم برات دعا می کنم...
یا حق

اره همه اینطورین اما بعضی هاشون خیلی بیشترهههه....اینو دارم به وضوح میبینم
ممنون

خوب راست میگن دیگه دست کجی....... منم اگه از صبح تا ۱۲ شب دستم لا کابینت گیر میکرد دستم کج میشد.
در مورد گیر پدر مادرت هم بدون همشون عین همن.من یه سری میرفتم باشگاه بدن سازی به خورده هیکلم عوض شده بود که ننم گیر داد رتی از این قرصا و آمپولا زدیو خوردی.منم سر یه جریانی افسردگی گرفتمو حدود یکسالی از همه چیز دل کندم یه بار هم خیلی حالم خراب شده بود یه چند دقیقه ای تو این َالم نبودم.به تموم دکتر هایی که میرفتیم میگفت قرص خورده اونا هم از رو کـــ....گشادیشون میگفتم مال همونای....
الانم شدم آینه دق مامانم به گفته خودش.
در کل سعی کن کمتر جلو چششون باشی.
اینا همش مال بیکاریمونه ه بهشون فشار میادو میگن.حالا که دانشگُه قبول شدی کمتر میشه حرفاشون.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد