زندگی من

بدبختی

زندگی من

بدبختی

وقتی تو شب گم میشدم   

 ستاره شب شکن نبود

میون این شب زده ها  

  

 کسی به فکر من نبود 

 لعنت به من ... به من که نتونستم دو دیقه زودتر از کلاسم بیام و نتونم ببینمش..به من که اینقد خرم...دیروز اقریبا یه ساعت با هم حرف زدیم ...خیلی دلم واسش تنگ بود....چند رزوم ازش خبری نداشتم ...خلاصه یه خورده سبکتر شدم...اما الان خیلی حالم بده .... یه بغضی داره گلومو می فشاره ...اعصابم ریخته به هم....کاشکی بهش یگفتم کی کلاس دارم که حداقل میدیدمش.... 

 

یادتونه گفتم یه اتفاقی بعد از سر عروسی حمید افتاد...الان میخام بگم: 

 ما واسه عروسی مشروب گرفتیم و قرار شد ما بچه ها بیاییم خونه ما بخوریم .... عموم هم چتر کرد خودشو.....مرتضی خنگ هم برداشت همسایه پایینیمونو اوردو سر اون داستان سه شدووو مامانم فهمید اومدیم خونه خوردیم....بعد بابام...بعدم رفته به مادر بزرگم گفته که مثلا اونم بره به عموم بگه که با ماها نخوره و مارو به بی راه نکشه و از این حرفا اعصابمو خورد کردن....فردای  

اونروزم مامانم بهم گفت چرا خوردی گفتم عروسی بوده دوست داشتم ..اما زهرشو ریختو به مادربزرگم و بابام گفت که الان تقریبا همه فهمیدن...دیگه واسم هیچی مهم نییست ....هیچی.......................فقط اون واسم مهمه ....فقط..خیلی دوستش دارم ...خدایا همیشه شاد باشه 

 

دلتنگیم خیلی زیاده خیلیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی...مخصوصا که خوابشم میبینم شبا اما همونه که بیشتر دلتنگم میکنه .....  

 

گله دارم ...گله دارم ....من از عالمو ادم گله دارم.....من از دست خدا هم گله دارم................... 

 

خدا خودت کمکم کن 

نظرات 5 + ارسال نظر
دلوان پنج‌شنبه 2 آبان 1387 ساعت 21:49 http://www.delovan.blogsky.com

زیر یک آسمان بزرگ خاکستری، در یک دشت پهناور غبارآلود، بدون راه، بدون چمنزار، بدون یک خار، بدون یک گزنه، با انسان هایی روبرو شدم که خمیده راه می رفتند.هر یک از آنها روی پشت خود رویایی بزرگ حمل می کردند، به سنگینی یک کیسه ی آرد یا کیسه ای زغال

morteza پنج‌شنبه 2 آبان 1387 ساعت 23:20 http://www.rizba.blogsky.com/

با سلام
امیدوارم همیشه در همه ی مراحل زندگیت موفق باشی
وبلاگ با حال و خوشگلی دارین
لطفا شما ما را با نام (فرمانروای عشق)لینک کنید ما هم شما را با نام درخواستی خودتتون
با تشکر

بابااااااااااااااااااااااااااا من نفهمیدم کی به کی گفت آخرش!!!!!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟
خوش به حالت که لااقل میتونی باهاش حرف بزنی.
من ۴ساله تو دلم باهاش حرف میزنم.
۴ ساله تو دلم باهاش اشک میریزم.
کاش زمان بر میگشت

شیرین شنبه 4 آبان 1387 ساعت 20:54 http://lionqueen.blogsky.com

مهدی جان. جند تا پست آخرتو خوندم و تشکر که به منم سر زدی. اون زمان که من از درد جدا شدن از عشقم اشک میریختم و پیش پدر و مادرم هم بی آبرو شده بودم و هی سوتی می دادم فرهادم خودش برام نوشت : این نیز بگذرد.
پسر خوب حالا من به تو میگم : این نیز خوب یا بد بگذرد .
برات دعا می کنم بهترین ها برات پیش بیاد همونجور که برای من همیشه پیش اومده خدا را شکر.
به امید دیدار دوباره ات تو وبلاگم. بهت بیشتر سر می زنم.

دلوان شنبه 25 آبان 1387 ساعت 21:16 http://www.delovan.blogfa.com

سلام
بهم سر بزنید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد