زندگی من

بدبختی

زندگی من

بدبختی

خیلی دلم واست تنگه ..اونقد که دلم میخاد گریه کنم 

 

همین

خیلی دلم واست تنگه ..اونقد که دلم میخاد گریه کنم 

 

همین

اره میگفتم بعد از اینکه اینجا نوشتم اومدم دیدم رفتی....منم زدم بیرون یکم که قدم زدم زنگ زدی منم گوشیم شارژ نداشت گفتم خودم باهات تماس میگیرم..اومدمو گوشی مامانمو برداشتمو رفتم بالا پشت بوم..نیم ساعتی صحبت کردی اخرشم بخشیدمت ...چی کار میتونستم بکنم..دوست دارم ..نمیشه نبخشمت که ......................خلاصه پبش هم رفتیم پارک...میخاستی بری شمال فرداش اما نرفتی گفتی فردا یعنی امروز... امروزم که گفتی هفته بعد شد...دیروز هم با مجتبی خونه مرتضی اینا بودیم ...حال داد به من .....امروز اومدیم اما فک کنم مجتبی با خونه دع.اش شده ... الانم که تو حیاط خونمون خلوت کرده بودیم ... دیشب اخر شبی ساعت ۱ اینا بود برگشتی یه چی گفتی که باز بهم ریختم...اما امروز گفتی نه وو شوخی بودووو منم که باور کردم دیگههه...اما بلدی منو خوب عذاب بدیاااااا....  

 

در کل با این همه بالا و پایین و دعوا و مراقه و صلح و اشتی یک کلام میگم دوست دارم...همینو بس حالا میخای عذابم بده...نمی خای نده... 

 

  (این امضا رو هم میزنم چون رو ماشینمون و پر M  کردی ..بابام اومده میگه چه خبره ..اینارو تو نوشتی...میگم اره مگه بده..میگه نه اما ادم هر چیز خوبیو رو ماشین نمینوسه..عجیب بود در نوع خودش)

امضا ء   M

تمام عمر بستیمو شکستیم به جز بار پشیمانی نبستیم 

جوانی را سفر کردیم تا مرگ نفهمیدیم به دنبال چه هستیم 

 

خیلی نامردی ..خیلی  

انقدی که نتونستی به خاطر من نه به خاطر خودت این یه کارتو نکنی دیگه ... من بهت چی بگم...چی کار کنم اخه ای خدا..یا حضرت ابوالفضل من چی کار کنم ... تو بگو خدا ... یه راهی بذار جلوی پام.... 

 

چرا باید اینطوری باشه... درسته من الان دارم میکنم این کارو اما اون موقع که تو گفتی واقعا گذاشتم کنار.... دیگه انجام ندادم تا وقتی اون قضیه رو فهمیدم....ببین من وفا دار موندم اما تو چی....پریروز بهت زنگ زدم ردی دادی و جواب ندادی اخرشم...دیروزهم همینطور ..میخاستم ازت یه سوال بپرسم.... اما تو اصلن ....منم اصابم خورد میشه یکی رد تماس بده بهم....سر همون دیگه امروز بیخیال شدم و تا ایبنکه الان خودت اومدی و گفتی همه چیو...ببین خدا داری از من چه امتحان سختی میگیری..اشکال نداره..ادم که کسی رو دوست داره این همه عذاب و با جون میخره..اما واقعا دلم لک زده واسه یه لحظه با هم بودن دور از این همه تشنج و اعصاب خوردی...مثل همون اولش..که وقتی حتی نیم ساعت با هم بودیم انگار نیم قرن با هم بودیمو انقد حال میکردیم که .......................اما الان چی یا بحث الکی داریم...یا چرت و پرت الکی ...چی کار باید کنم خدا .. کمکم کن

واای ..نمی دونم چی بگم ..فقط می خام داد بزنم و سیگار بکشم .. از بعد از ظهر هرکاری میکنم به یکی برمی خوره ... اون از خاله کوچیکم ..اون از خاله بزرگم...اون از احسان .... اون از ماشین سعید که خودش عروسی بودو سوئیچش دست من ..بابابزرگ منم میخاست از کربلا بیاد من با ماشین اون رفتم ..اما تو راه هیچی نشد...اخر شب که اومد سئیچشو بگیره دیدم میگه بیا...رفتم دیدم یکی زرتی زده به ماشین ... حالا کی و کجا و کی بوده نمیدونم کلی شرمنده شدم....اونم از عشقم که دیروز حالمو گرفت امروز من هرچی زنگ زدم برنداشت که برنداشت........  

اونم از مجتبی که فک میکنه دارم میپیچونمش و ازم ناراحته ...بابا به پیر به پیغمبر پول ندارم باید به چه زبونی بگم که فک نکنی دارم میپیچمت..

دارم دیوونه میشم....نمی دونم چرا اینجوری شده.....  

ای خدا من چی کار کنم

 

این چند شبه تا ساعت های سه بیدارم از اونورم هشت میرم کار ..هیچ تایمی واسه خواب پیدا نمیکنم..یا عروسی بودیم یا دنبال پلاکارت و این حرفا ..تو سر کارم که مثل خر کار میکنم.... 

 

یه روز میگم اینجوری باشه خوبه  یه روز میگم نه بشینم خونه بهتره...واقعا دیونه شدم.. 

 

اما دیشب عروسی سعید داییم یه چی زدم خیلی حال داد ..نطقم باز شده بود و هی صحبت میکردم و میخندیدم 

 

اما تو هم خیلی نامردی..تویی که بهم قول داده بودی..اما بازم کو...چی کار کنم که دوست درام...نمی تونم بی خیالت شم...نکن این کارارو با من عزیزم