زندگی من

بدبختی

زندگی من

بدبختی

دلم گرفته ...بزار از دیشب و پریشب بگم 

شنبه غروب بود...بعد از افطار ...رفتم دوش گرفتم اومدم دیدم مسج دادی... 

مهدی اگه مامانت اینا خاستن برن پارک تو هم میایی ها نیایی می کشمت. 

منم که از خدا خواسته شب اومدیم یه خورده صخبت بعد سعید اینا هم اومدن ...اخر شب برگشتیم تورو گذاشتیم خونه و خودمونم برگشتیم خونه...فرداشم یعنی دیروز تا عصر سر کار بودم .. اومدم که برم کلاس واسه گواهینامه....مامان گفت یه سر بیام اونجا .. داشتم میومدم دیدم نونوایی خلوته دوتا نون گرفتم و اومدم دادم بهت یکیشو ....بعد هم اومدی جلو درو یخورده صحبت کردیم...بازم گفتی شب میریم پارک تو هم بیا..منم گفتم چشم 

اخر شب که میخاستیم بریم ..گوشیم زنگ خورد..زنگ مخصوصت ....گفتی بیام دنبالت بیارمت خونمون بریم پارک...منم اومدمو اوردمت ...رفتیم پارک...تاب سوارت کردم و خودم نشستم داشتم همینجور نگات میکردم و عشق میکردم...هرکی میدید میفهمید دارم عاشقونه نگات میکنم...مخصوصا مامان!!!! 

بعد گفتی تست روانشناسی گوشیتو ببینم...منم دادم خوندی خودمم کنارت نشستم و تو سوالا کمکت میکردم ...پشتمون به بقیه بودو من فقط داشتم صورت تو رو نگاه میکردم نه ال سی دی گوشیو... بی خیال بقیه و حرفاشون بودیم..خیلی حال داد... اخر شبم گذاشتیمت خونتون و اومدیم ..اما امروز دلم بد تنگته ...شبیه افسر ده ها شدم... 

 

خدا مواظبش باش