سلام 

امروز یه کم حالم بهتره ...یعنی به خاطر دیروز ظهر خوبم.......اینجا بود نهار با هم بودیم من که روزه نبودم ...اما اون بود  که رفت دکتر اومد دیگه روزشو خورد نهار باهم خوردیم بعد از مدتها یخورده خندیدم.........الانم سر همون بهترم.....کاش امروزم............................................ 

 

هفته پیش پسرعمم علیرضا بعد از افطار که خونه بابابزرگم همه جمع بودیم گفت بریم یه جا...و .......منون برد یه جایی که یه چیز دیدم شاخ دراوردم ....دیگه یه خورده دیدم به همه تغییر کرد ..... واقعا چراااااااااااااااااااااااااااااا باید اینجوری باشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

 

بعدشم یه قلیون زدیم و بهم میگه مامانت اومده به خانومم گفته که :(از اینجا به بعد از زبون مامانم)ترو خدا برو به علیرضا که اینقد با مهدی خوبه بگو دیگه از اون قرصا نخوره!!!!!!!!!!!!!!!! 

 منو میگی چار شاخ موندم ...گفتم چی میگی علی....گفت مامانت گفته .....گفتم خانومت چی گفت ... تو چی گفتی.....گفت ما هم گفتیم اصلن مهدی از این کارا نمی کنه .... 

تا اخر شب همش فکرم مشغول همین حرفه بود.....اخه چرا باید همه جارو حتی پس از گذشت حدود سه چهار ماه پر کنه !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!دیگه دارن خستم می کنن 

 

 

ما هم که بنایی داریم باز.....چند روزی مرخصی گرفتم اومدم کمک کنم...واقعا بدنم دیگه کم اورده...دیگه نمی رم........چون خسته شدم بد جور.....از کت و کول افتادم 

 

خدا بازم کمکم کن که می خام درست درست شه داستانم ...گرچه یواش یواش داره میشه....خدا کمکم کن.....خواهشششششششششششششش  

 

من برم تا بعد.... 

 

این روزا نمی دونم چرا همش این شعر داریوش و دوست دارم گوش بدم: 

 

چون یقین کردی که در عشقت گرفتارم ........ سخت گشتی از منو کردی چنین خارم