بعد از یه چند روزی که به همون منوال گذشت...من شب ساعت یک و نیم بود مسج دادم خدافظ ....اونم فردا صبش مسج داد ... زنگ زد....اما من جواب ندادم ..تا یه مسج نوشت و یه قسمی داد منم جواب دادم...که بعد از یه خورده جواب سر بالا شنیدن از من ...پشیمونه اون کارش شدو قول داد که دیگه سمت هیچی نره...منم قبول کردم...قبول کردم درصورتی که که اون به من دروغ گفته بود...هیچ منتی هم نیست ...دوستش دارم..نمی تونم دوریشو تحمل کنم.... 

مخم چند روزیه کار نمی کنه...ژریروز منو دیده میگه انگار دلخوری هنوز....گفتم نه..گفت پس مطمئنم یه چی شده..خیلی تو لکی....منم شبش اومدم و ریشامو زدم تا این جوری دیگه فک نکنه..که واقعا هم همینطو.ر شد..فرداش تا دیدمش دیگه اون حرفارو نزد........نمی دونم فعلا هم بیکارم ...کار دیگه نمی رم..تعطیلات ترم دانشگاه هم هست...خیلی به هم ریختم 

 

مرتضی مون هم شنبه عازمه...سربازه...افتاده ۰۵کرمان ..البت عموم که باباش بشه گفته میندازمت تهران...حالا ببینیم چی میشه 

 

فعلا