بعد از اون که یه حوزاییی اشتی بودیم و زندگی شیرین شده بود....باز چند روزه نیست...هروقت نه زنگی نه صحبتی نه دیداری نیست احساس می کنم به فاصله فرسنگ ها از هم دوریم اما تا میبینمش احساس میکنم از هرچیزی به هم نزدیکتریم..... 

سر یه مساله ای گفت تو جمع زیاد بهم توجه نکن ...حتی فکر کردن به این قضیه هم منو داغون می کنه....اما طی دیروز و امروز که دیروز خونه بابابزرگم بودیم امروزم خونه خودشون که قربونی داشتن برای ماشینی که گرفته بو.دن نگام فقط وفقط رو گلهای قالی بود..اگر بالا میاوردم یه نیم نگاه بهش میکردمو سریع رومو برمیگردونم..به خاطر خودش...اا انگار تو مخم دارن رزیل کااری می کنن ...خیلی اذیت می شم...اما به خاطر اون این اذیت و دوست دارمو ملالی نیست جز ندیدنشو حرف نزدن زیاد باهاش........................ 

 

مرتضی هم درواقع همین امروز یعنی شنبه ۱۹ بهمن عازم شد کرمان..معلوم نیست بتونه عموم برش گردونه تهران واسه اموزشی یا نه..تو فامیل یه با اون زیاد جور بودم که اونم رفت ............ 

 

خدایا مواظب عشقم باشو کمکش کن.... 

 

راستی یه خطایی ازم سر زد...... 

 

گفتم یه حالی به مرتضی بدیم داره این اخریا می ره دلش واسه قبل تنگ نشه....رفتیم بیرون با مجتبی ..سه نفری...اما ........................................متاسفم 

 

خیلی حالم بده..همش دلم گریه می خاد 

 

یه کتاب گرفتم عالیجناب عشق ..معرکست...نوشته ر-اعتمادی ...حتما بخونید 

 

بابام امروز یه چیزایی گفت که نباید..............................درباره گرفتن ماشین ازمو ............................................................ 

 

فعلا