امروز از دانشگاه اومدم دارم می اپم....اعصابم سر یه داستانی خورده..جلوی در دانشگاه بودم که یکی از فامیلامونو دیدم کلی ضایع شدم..اعصابم خورده.. 

 

دیروز خونه مادر بزرگم داشتیم خونه تکونی می کردیم...از صب تا بعد از ظهر کلی هم دعامون کرد...اخر شبم تنها بودم مامانینا رفتن خرید من موندم خونه..خیلی اینجور تنهاییی هارو دوست دارم...عشقم مسج داد که دلش گرفته و داره گریه می کنه اعصابم خورد شد...هرچی گفتم چرا ج.اب نداد ....زنگم نمی شد بزنم...اعصابم خورد شد...هفته پیشم که دانشگاه..... 

 

اگر کارم جور شه حله دیگه .... تعمیرات کامپیوتره..کاری که حرفمه....خوشم میاد..فقط خدا کنه جور شه 

 

زیاد حال ندارم..فعلا