۲۰

سلام

من الان خیلی خوشحالم... می دونید چرا... نمی دونید... منم نمی گم تا بمونید تو خماریش

دیشب خوب بود... تا رفتم خونه یه خورده خندیدیم... بعد اهر شبی خیلی خوش گذشت... من پیش مجتبی بودم... کلی خندیدیم ... بعد اومدم بالا دیدم بابام خابه... بعد مامان و خاهرم بیدار بودن تا من رفتم دیدم دارن می خندن.. منم دو تا جوک تعریف کردم دیگه اونا ریسه رفتن از خنده... اخرشم نذاشتن من بخابم

(الان علیرضا اومدش اینجا نذاشت بنویسم)

امروز صبم با خند شروع کردم... دیدم اونا زودتر از من بیدار شدن دارن هرهر می خندن... گفتم من چرا نخندم... منم پاشدم...

یه پسره اومده اینجا (قبلا باها ش همسایه بودیم) مثلا کار یاد بگیره.... اسمشم علیرضاس).. یک بچه تلیه (اونایی که ساوه ای فهمیدن من چی گفتم)...

اهان اینو بگم برم تا بیشتر از این نمونیم تو خماریش...

منو قبول کردنننننننننندددددددددددددد....

مامانم زنگ زد گفت قبولی... بعد از این هدایت تحصیلیه چیه اونو گرفته... اولویت اول فنی و حرفه ای.... اولویت دوم معارف اسلامی(نخند بچه پرو)... من که عمرا حتی اگه بمیرمم ملا نمیشم.... خرم مگه... حاضرم مدرسه نرم... همه زندگیمو بدم(هیچیم ندارما) اما نرم معارف.... الان بچه های محل چی می خان بگن...

(اینا برا شبه) ما خونه عمه مینا بودیم... بعد یههو اومدیم.... هیچ اتفاق خاصی نیافتاد

بعد اومدم برم پیش مجتبی با یکی از بچه ها داشت دوام می شد... در حد بزن بزن... منم قاطی... اونمن از من قاطی تر.. دست من پر بود گفتم بذار اینا رو بذارم خونه بعد میام... اونا دونفر من تنها... بعد من رفتمو اول ندیدمشون بعد که اومدن... داشتیم دست به یقه میشدیم... بعد اون رفیقش مارو جدامون کرد...

بدجور قاطی کرده بودم

فعلا