زبانم را نمی فهمی  

تو خطم را نمی خوانی 

چنان بیگانه ای از ما  

که نامم را نمی دانی 

 

با اینکه تصمیم گرفتته بودم که تمومش کنم ...اما نمی تونم ببین واقعا نمی تونم ...چجوری ازت دل بکنم.... شدی خون توی رگهام .... با این که می دونم هیچ وقت مال هم نمی شیم اما چی کنم ...به خدا خودم می خام دلم دلم راضی ننیمشه ...می خام تو هم رها شی به زندگیت برسی فکر مهدی و از سرت بیرون کنی ..اما واقعا کم اوردم و نمی تونم ... به ولله  نمی تونم 

 

پریشب خونه ما بودید ...منم دوستم زنگ زد رفتم بیرون ...وقتی برگشتم دریغ از یک کلمه که باهام صحبت کنی...نمی دونم چی شده ..شاید از رفتنم دلخوری....اما خوب ناراحت شدیو جواب نمی دی.... 

 

مثله همیشه  

 

بهت احتیاج دارم.... اما تو نیستی...تو رویا باهات سحبت می کنم...تو خیال باها تمیرم بیرون ....حتی من تولدتو تو رویا واست چشن گرفتم ... تو وریا باهم میبخندیم .... چراا 

 

خدا چرا اخه....مگه من چند سالمه ... به قرانت دارم دیوونه میشم...چقدر زجر ...این از این طرف خیلی چیزای دیگه هم از طرف دیگه ....نکن خدا جون...نکککککن 

 

تو هم انقدر نامردی که نگو .... 

 

اشکام نمی ذاره بنویسم دیگه