۶۱

سلام

عید غدیر بود ... باباومامانم رفته بودن یه جا عروسی ... منو خواهرمخونه بودیم ... من بی حال رو مبل دراز کشیده بودم که تلفن زنگ زد... با بی میلی برداشتم گفتم:

بله؟

-سلام . ببخشید اقا مهدی؟

بله بفرمایید

-خودتی .نشناختی

نه

-منم حمییییییید

یخورده مکث کردم گفتم نه

- گفت پارسال اول دبیرستان مدرسه مطهری

باز گفتم نه

-گفت بابا چقدر خنگی حمید فلانی(فامیلیشو گفت)

یهو پریدم از جام گفتم تویی گوسفند . چه عجب یاد ما بدبختا کردی

- گفت هنوزم اینو اون موقعها فوش زیاد میدی نه (کلا بد دهنم الکی فوش میدم)

گفتم شانس اوردی اینجا خواهرم نشسته وگرنه بهت میگفتم

-گفت ای بابا سی.تیر

بعد از یخورده احالو احوال قطع کرد تا امروز که زنگ خونمون خورد

تا رفتم پیایین درو که باز کردم دیدم خودشه بعد از روبوسی و حال احوال رفیقش اوومد که مثه اینکه خیلی عجله داشت ...خداجافظی کردنو رفتن

اما من یاد اون موقعها افتادم ... بیشتر روز ها با هم جروبحث داشتیم .. اون یه جورایی بسیجی میزد ریشو سیبیل داشت بعد از یه مدت که با من گشت اونقد بهش گیر دادم که اخر اونارو زد که بعدا بهم گف یه کتک مفصل از داداشم خوردم... یا اولای سال زمزمش همش یا علی و یا حسین بود بعد یه مدت همش اهنگای اونورو میخوند یا یگانه میخوند و عشقشم چاوشی بود... دیگه یه جورایی با هم اخ شده بودیم ... بعضی روزا که حال نداشت یکاری میکردم که بزور میخندید چون میدونست اگه نخنده بدچور حالشو میگرفتم... یه بار برا اینکه نخندید با بچه ها دستو پاشو گرفتیم انداختیم تو یه چاله و کلی گلی شد(چون زمستون بود و چاله هم گلی یود)

چند بارم بدچور باهاش دعوام شد ... یا بعضی روزا منو اون و یه پسره دیگه که اونم بچه باحالی بود اسمش رضا بود مدرسرو میپیچوندیم میرفتیم گردش ... واییییی چقد دلم گرفت ..روز اخرم بعد امتحان رفتیم با بچه ها عکس انداختیم یادم که میاد دوس دارم برگردم به عقب .... به قول شاعر و ناگهان چه زود دیر میشوددددد

زیاد حالم خوب نیست پس فعلا