سلام اقا اومدم در مورد مختار بنویسم تو محله ما یه میدون مانند هست که به فلکه معروفه...تو این فلکه قبلنا این مختار و داداشهای بزرگترش میشستن و کاسبی می کردن یعنی مواد میفروختن ... دیگه همه اینارو تو محل میشناختن .... تقریبا هر روز هم دعوا داشتن ...اما نمی دونم سر چی....... وضعشون هم خیلی خوب شده بود تو این راه .... خلاصه زدو هر روز دیگه گشت میومد سر کوچه ما وا میساد ...اینا هم دیگه اونجا مواد می فروختند ... تا اینکه زدو یکی از بچه داداشهای مختار الکی زد یه بنده خدایی با چاقو کشت...والان هم زندانه................بعد از اون قضیه اینا یکمی سر عقل اومدن.... تا حدود دو هفته پیش که این اقا رفت مکه............................عجب .... این اقا کجا و مکه کجا....کلی همه داشتن از تعجب شاخ در میوردن......اخه با سن کمش (البته تازه ازدواج کرده ها خیلی هم بچه نیست) از مکه هم که اومده بود یه دونه از این کلاه سفیدا گذاشته بود سرش و اول مسجد نشسته بودو یه قیافه مظلومانه ای هم گرفته بود....که خیلی خنده دار شد ه بود خلاصه مثل اینکه خدا سرشونو به سنگ زده و سر عقل اوردشون این هم در مورد اق مختار و فقط به خاطر فاطی خانوم این پست و گذاشتم و بس
دوتا امتحان دیگه مونده.....تا چهارشنبه یعنی......۵شنبه هم که تولدمهههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه فعلا |