با سلام
اقا قراره امشب بابا بزرگم از مکه بیاد .... اون داستانی هم که گفتن می نویسم چشم مینویسم ...به وقت نیاز دارم ...اصلن وقت ندارم...
از دیشب یه سر درد شدیدی داشتم...تا حالا اینجوری سر درد نداشتم....می ترسیدم بخابم....میترسیدم که دیکه از خاب بلند نشم ....برای اولین بار بود اینجوری ترسیده بودم...شام دیشب هم خونه عمو رضا بودیم... امشبم که خونه بابابزرگه ایم ...چون میخاد از مکه بیاد....
خدا کنه تا شب حالم بهتر شه
فعلا
سلام مهدی جان
خوبی ؟
سردردت بهتر شده .حب چشمت روشن که بابابزرگ داره بر میگرده . خوشبحالت که یه عالمه سوغاتی برات میرسه
چی شده پسر!!!!!!!!!!!!!!
چند تا از نوشته هاتو خوندم همش یاس و نامیدی
یا مریضی پا درد داری یا بد اخلاق شدی و غر غرو
بابا جون یه کمی به زندگی لبخند بزن دنیا همش دو روزه تا چشم به هم بزاری میبینی خودت شدی بابابزرگ و داری از مکه میاد
شاد باش و لبهات پر از خنده
سلام مهدی جان
نظر لطفت هست ....
شرمندم می کنی ....
دوست خوبم سوغاتی ها را تنها تنها نخوری ها .....
نگرانهم نباش .. فکر بد نکن .. چوناگه فکرش را بکنیبه سرت می یاد.....
مراقب خودت باش
به امید روزهای شاد و خوش تر ....
سلام
با متن جدیدی با نام طعم بوسه به روز هستم
بی صبرانه چشم به راهم