زندگی من

بدبختی

زندگی من

بدبختی

امروز از دانشگاه اومدم دارم می اپم....اعصابم سر یه داستانی خورده..جلوی در دانشگاه بودم که یکی از فامیلامونو دیدم کلی ضایع شدم..اعصابم خورده.. 

 

دیروز خونه مادر بزرگم داشتیم خونه تکونی می کردیم...از صب تا بعد از ظهر کلی هم دعامون کرد...اخر شبم تنها بودم مامانینا رفتن خرید من موندم خونه..خیلی اینجور تنهاییی هارو دوست دارم...عشقم مسج داد که دلش گرفته و داره گریه می کنه اعصابم خورد شد...هرچی گفتم چرا ج.اب نداد ....زنگم نمی شد بزنم...اعصابم خورد شد...هفته پیشم که دانشگاه..... 

 

اگر کارم جور شه حله دیگه .... تعمیرات کامپیوتره..کاری که حرفمه....خوشم میاد..فقط خدا کنه جور شه 

 

زیاد حال ندارم..فعلا

پیش که چند روز تعطیلی بود رفتیم جمکران با خونواده....عشقمم بود ..خیلی سعی کردم خوب باشمو یه خورده مسخره بازی دراوردم خندیدن...می شد شادیو تو چهرش خوندم...اما یه جوری بود...و درست حدس زده بودم...اول فک کردم اشتباه می کنم....اما خودش زنگ زدو گفت ارررررررررره...امروز خیلی بحث کردیم سر همون موضوع..یا حضرت ابوالفضل خودت کمک کن ...خواهش می کنم یا ابوالفضل.......... 

 

پنجشنبه هفته پیش هم با مجتبی و مرتضی و قاسم میخاستیم بریم بیرون که همه نه اوردن ...ما نه...خونواده....که مام به لفظ حساس دیگه نرفتیم اما مجتبی با خونه دعواش شد...داداشش هم اومد مارو داشت میزد..... 

 

جمعشم با مرتضی بودم....دیروزم که داشتیم خونه تکونی میکردیم....دیشب محسن زنگ زد گفت تنهام بیا با هم بریم دانشگاه من ثبت نام دارم..منم باهاش رفتم....امروز تا ساعت ۲ دانشگاه بودم ساعت سه هم خودم کلاس داشتم که تشکیل نشد...بعد از نهار توی دانشگاه که تو سلف بودیم میز بقلی انقد سیگار سیگار کرد که من بدجوری هوس کردم..همیشه بعد از غذا سیگار و دوست داشتم ...خیلی میچسبه با شیکم پر.....رفتم یه نخ گرفتم انصافا بهم حال داد....اما................................ 

 

ای خدا تورو به حضرت ابالفضل قسمت میدم......به بزرگیت قسم میدمت که خودت درستش کنی...همین و بس...امیدوارم نکته حرف های امروزمو گرفته باشی اینو با تو ام....تو که..................................................... 


 

پی نوشت:دلم گرفته 

پی نوشت:یه دوست گفته بود ای دی ...باید بهش بگم شرمنده ...اگه کاری داره همینجا بگه غریبه که نیست...فوقش اینه که بعد از اینکه خوندم پاک میکنم..ممنون

وای خدا که چقد دلم گرفته بود جمعه غروبش....اونم چی هوای ابری و بارونی.....دیشبش با مجتبی رفتیم گردش بیرون(ش.ع.)که یه نظر عشقمو دیدم...اگه نمی رفتم می دیدمش بیشتر...اما دیگه قرار گذاشته بودیم....قاسم و دوست دخترشو خواهرشم اومد...اما به من که زیاد حال نداد....شایدم به خاطر اینکه عشقمو ندیدم...
جمعه غروب هم که تنها بودم...خونواده رفتن خرید..من حس نداشتم ... مرتضی اومده بود..با اینکه به قول خودش سه روزه بیشتر اونجا نبود....اما به اندازه سه ماه نقل خاطره کرد....اون که رفت من تنها موندم خونه....کلی هم گریه کردم....عشقمم قبل از این دیدم...بازهم این نگاه هامون بود که تو اول و اخرش صحبت می کردن....خودش خواسته که توجمع بهش توجه نکنم....اما من دلم خیلی تنکه...اما کیه که بفهمه..به خدا دارم میمیرم...این روزها اینو خیلی دوست دارم گوش بدم..از داریوشه یاور همیشگیم.
از زمزمه دل تنگیم ....
از همهمه بیزاریم.....
نه طاقت خاموشی ....
نه میل سخن داریم....
اوار پرشانیست...
رو سوی چه بگریزیم...
هنگامه هیرانیم....
خود را به که بسپاریم....
دردا که هدر دادیم 

 ان ذات گرامی را... 

تیغیمو نمی بریم... 

ابریمو نمی باریم..
ما خویش ندانستیم
بیداری ما از خواب 

 گفتند که بیدارید
گفتیم که بیداریم
دوران شکوه باد
از خاطرمان رفتند
امروز که سر مستن  

خشکیده و بیماریم
 

چند روز پیش فریاد زیر اب داریوش و دیدم ..خیلی خوشم اومد...تازه فهمیدم میگه خوشا عشقو خوشا خون جگر خوردن ... خوشا مردن ..خوشا از عاشقی مردن یعنی یچ؟؟؟؟عشق واقعی اون بود..اون که بعد از اینکه فهمید عشقش چیکاره بود...ناراحت از رفیقش بود که عشقشو خراب کرده بود.........کاشکی همه اینطوری بودیم... 

 

دیشبم خدا بهم رحم کرد..یعنی من اگه تو ماشین نمیشستمو سوار اون موتور می شدم فک کنم الان تشیع جنازم بود...خدارو شکر..... 

 

دیروز صبح هم با مامان رفتیم بیمارستان ..میگفت قلبم چند وقته درد میکنه...اما دکتر گفت هیچ مشکلی نداریدو مامان خوشال ازین قضیه و من هم....... 

 

و من هم  همچنان دوری از عشقو رو دوشم به همراه دارم..جمعه انقدر گریه کردم ...انقد حضرت ابوالفضل و صدا زدم....باورتون میشه که عشقم یه ساعت نشد زنگ زد.......دیروزم همینطور ..امروزم..اما من نمیتونم بهش زنگ بزنم...خطم یه طرفه شده.....انقد دلم تنگیده که  خدا می دونه...دوست دارم بشینم و ساعت ها باهاش حضوری صحبت کنم..اما  .............................جدیدا نه با زنگ حال میکنم نه با اس ام اس....نمی دونم چرا ....شاید بعد از اینکه گوشیمو زدن اینطوری شدم..... 

 

خلاصه با اینکه رو خودم خیلی کار کرده بودم و به نظر خودم هم موفق بودم که جلوی کسی غم زده نباشم...اما جدیدا نمی دونم چرا بعضی موقع ها کنترل ندارم...مثلا شبی که می خاستیم بریم بیرون با مجتبی و قاسم.....اصلا نتونستم کنرلی از خودم داشته باشم...تا اخرش یه خورده خودمو جم و جور کردم 

 

برم که از بی کاری دارم میمیرم 

برای گفتن من شعر هم به گل مانده  

 

نمانده عمری و صد ها سخن به دل مانده 

 

صدا که مرهم فریاد بود درد مرا 

 

به پیش درد عظیم دلم خجل مانده 

 

از دست عزیزان چه بگویم گله ای نیست 

 

گر هم گله ای هست دگر حوصله ای نیست 

 

 

پی نوشت ۱: شعر از یاور همیشگیم داریوش 

پی نوشت ۲: شرح حال من تو همین چند بیت خلاصه شد..مختصرو مفید

اههههه..اهه اه اه اه اه اه اه...این دانشگام واسه ما شده معضل..اعصابمو کلی بهم ریخته...اون از واحد های برداشتم ...اینم از خود دانشگاه......... 

حال و حوصله ندارم...به هیچ وجه......اعصابم خیلی خورده.......پرییشب که یه خورده دیدمش....به جز سلام به هم هیچی نگفتیم....این فقط نگاه هامون بود که بعضی موقع ها گره می خورد و صحبت می کرد...همین و بس ... سعی کردم حداقل تو اون مدت شاد جلوه بدم خودمو...نمی دونم تونستم یا نه ................................................................... 

حالم بده..حالم داره به هم می خوره... حالم از خودم داره به هم می خوره ..دوست دارم گریه کنم..اما اشگی واسم نمونده ...واقعا نمونده...................................................... 

شنبه بعد از اینکه اومدم اینجا مرتضی زنگ زده بود گفته بود برم پیشش...منم رفتم بعد از ظهر....شبش رفتیم خونه وحیدووووووو......باز هم خطا........فرداشم رفتیم پارک ساعی و پارک ملت ...با دوست مرتضی که اسمش رضاست..خیلی انرژی داره این بشر....فردای اونروزم رفتیم کوه...در کل حال داد....شبش اومدم خونه......مامان گفت عشقت اینجاست منم به هوای اینکه ببینمش اومدم ساعت ۹.۵ رسیدم...اما مامان دروغ گفته بود....اما فردا صبش داشت می رفت شهرستان دیدمش ...اما فقط نگاه هامون با هم حرف می زد نه لبهامون..که عموم گفت تو هم بیا ...منم انتخاب واحد داشتم گفتم نمی تونم بیام.....که رفتن...و دیروز برگشتن....اما هیچ خبری ازش ندارم ...امروز میخاستم ببینمش اما نشد..... خیلیی کلاافه ام ..دوست دارم تنها باشمو به کارهام فک کنم....نمی دونم کجای کارم می لنگه خیلی بد میارم..توی هر کاری که بگی ..ای خدا منو کمکم کن.... 

 

انتخاب واحدم چون اینترنتی بود نتونستم زود برم بس که این خطها شلوغ بود وقتی هم رفتم دیگه جایی نبود چهار واحد برداشتم بقیه ظرفیتها پر بود...اما سر ظهر ظرفیت دادنو ۱۳تا بیشتر نتونستم بردارم......خیلی درهمم ... اونروز مرتضی میگه  چرا اینقد اعصابت خورده............!! 

 اون دفعه هم مجتبی هی می گفت چرا اعصابت خورده....واقعا گیجم ... 

خدا مواظب عشقم باش ...