زندگی من

بدبختی

زندگی من

بدبختی

سلام

خوبید

اقا  فردا امتحان دارم....هیچی هم نخوندم.....نمی دونم فک کنم بازم بیافتم....یعنی اصلن حس خوندن نیست....تا میام بخونم ..ذهنم میره یه جاهای دیگه ... دست خودممم نیست....به قران

امشبم که عروسی دعوتیم .... پسر عموی مامانم...می خایم بریم.....

اقا نیمه شعبان چه حالی داد جاتون خالی .... ما همه مست ..............وااااای

 

ما رفتیم خونه مجتبی اینا بخوریم....که ننش فهمیدو ضایع شدیم....اما هیچی نگفت.....اما بازم خیلی ضایع شدیم دیگه

خلاصه بالای بالا بودیم

الانم یه جورایی حالم خوبه...اما یه هو باز به هم می ریزم

فعلا تا بعد


عزیزان می توانند جواب نظرات خود را در قسمت نظرات مشاهده نمایند

سلام

خوبید

تولد حضرت مهدی عج بر تمامی مسلمانان مبارک

 

اقا شمال خیلی حال داد ... جاتون خالی ... مخصوصا شبها.... ساعت نه به بعد.... هوا خننننننننک..... منم میرفتم تو محوطه .... هیشکی هم نبود./...اهنگ داریوش میزاشتمو تاب میخوردم.... بعضی موقع ها هم اس ام اس بازی میکردیم.....خلاصه اند عشق و حال

 

میخام برم یه دوش بگیرم تا حالم بهتر از این بشه .... تو اون اس ام اس بازیا خیلی حالم بهتر شد....به خاطر یه داستانایی

 

برم تا بعد

سلام

بالاخره قرار شده با میلادینا بریم شمال.....فردا قراره بریم... یکشنبه یا دوشنبه هم بیاییم...اما نمیدونم چرا دوست ندارم برم....به خاطر دوری ... دوری از.....................

 

امشبم عروسی دعوتیم... تو این چند وقته منو اصلن خونه پیدا نمیشه کرد....اگر هم بشه در حد نیم ساعت یا یه ساعت......

 

خلاصه حالم یه جوریهههه....نمی دونم چه جوری بیان کنم...............

 

به قول یه شاعری

 

گر همسفر عشق شدی مرد سفر باش........مرد سفر باش

هم منتظر حادثه هم فکر خطر باش..............فکر خطر باش

 

فعلا تا بعد از اینکه از شمال اومدم

وای

دیگه دارم بدجور دیوونه میشم....حالم خیلی بده..................

 

خدا چرا با ما اینجوری میکنی

من هر موقع حالم بده یه دوش که بگیرم خیلی بهتر میشم...اما الان بدتر هم شدم

نمی دونم چرا اینجوری شدم ... تو نیم ساعت همش نیم ساعت ...فکرشو بکن...

اما اگه حدسی که زده باشم درست باشه ...........وااااااااااااااااااااااای

خدا نکنه

اماااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

برم که خیلی داغونم

فعلا


جواب کامنت ها هم بعدا میدم

 

سلام

خسته نباشید

اقا دیشب عروسی داداش یکی از بچه محلا(شهرام)بود....مام دعوت کرده بود که مثلا مجلس گرم کن باشیم....

پول ویسکی رو هم داده بود به مجتبی که بره بگیره....مجتبی هم رفت ... حدود چهار پنج تا گرفته بود... ماکه ندیدیم...فقط خوردیم...البت من کم خوردم چون همه هم محلی بودن .. جلوی پیرمردهای مجلس خیلی ضایع بود....

خلاصه من فقط یه خورده داغ بودم.....اما بقیه خوشگل مست بودن......

اقا رقصیدیم ها ... روحیم یه خورده عوض شد.. در کل خوب بود....

 

اما اقا وسط مجلس به ارکستریه زنگیدند گفتند که خونوادت تصادف کردند ... مادرت مرده...بابات هم سکته کرده ... ییهو یارو افتاد زمین...اقا فیلمی بود هاااااااا

اما خیلی بد شده بود.....

 

نمی دونم خدا چرا با ما اینجوری تا میکنه(سر یه داستانی)... اما فعلا خوبه...اما باز ییهو بد میشه .... اصلن معلوم نیست

الان یه خورده خوبم...اما قول میدم موقع خاب یا فردا حالم باز بد میشه(از روی تجربم میگم)

برم فعلا تا بعد

سلام
دوشنبه ای با مجتبی و مهدی رفتیم استخر ... اقا عجب حالی داد .... کارمون شده بود اب دادن همدیگه ...اخراشم یه خورده شنا کردیم

بعد سه شنبه قرار گذاشتیم بریم جمکران.....باز ما سه تا به علاوه محسن....یعنی تقصیر خودم شد...میبینید ادم یه کاری می کنه بعد می گه خدا کاش نمی کردم ....کاش زمان بر میگشت عقب تا اینکارو نمی کردم...

تو راه جمکران محسن خوشگل ابروی مارو برد....مجتبی میگه این که خیلی بچس چرا اینو اوردی ...مهدی هم میگفت دیگه بچه همراه خودت نیار

خلاصه ابرومو برد....دیگه من غلط بکنم اونو جایی ببرم....

اما تو داخل حیاط مسجد جمکران یه حال و هوای خاصی وجود داره ... نمی دونم چی ...باید باشی تا بفهمی چی میگم

خلاصه این بود داستان ما

خونمونم دیگه ردیف شده ...یعنی اساس بردیم توش..الانم دیگه دارم از خونه خودمون میام

فردا هم عروسی داداش یکی از بچه هاست (شهرام)....نمی دونم برم یا نه...کلی گفته که باید بیایی و این حرفا...به احتمال زیاد برم...مگر اینکه...............

حالمم نسبت به قبل خیلی بهتره ... به خاطر یه حرکاتی(اما الان یه خورده از دست بابام اعصابم خورده....اخلاقش مثه یه پیرمرد هفتاد سالست....اهههههه.....)

برم تا بعد

بای