زندگی من

بدبختی

زندگی من

بدبختی

سلام

(این مطلب برای شنبه هفته پیشه بخاطر یه سری مشکلات الان دارم اینو مینویسم شرمنده دیگه )

امروز (یعنی شنبه هفته پیش) یه اتفاق خیلی خیلی عجیب افتاد....اصلا هنوزم باورم نمی شه(اما الان دیگه میشه)...یعنی بجز خواست خدا هیچ چیز دیگه ای نبود که نبود...

اونم این بود که.......................اینو تو پرانتز بخونین برا اخرش(دیشب اومدم اسفند دود کنم....اسفندو پیدا نکردم و اسفند دونو انداختم یه گوشه ای)

از اول صب که پاشدم مثه سگ شده بودم و پاچه می گرفتم...بعد از کلی غرغر کردن لباس پوشیدم رفتم یه خورده بنایی کنم مثلا تمام تاول هایی که دستم زده بود ترکید و دستم شروع کرد به سوزش ....منم بی خیالش شدم و لباس پوشیدمو خودمو مرتب کردمو رفتم بیرون..... اقا رفتم پیش مجتبی و مجید .... بعد از یکی دو ساعتت چرتوپرت گفتن مجتبی به من گفت بیا با موتور تا فلان خیابون بریم تا یه گوشی نشونت بدم...بابا ننت که هیچی نمیگن(سر داستان فوت یاسر و تو کما رفتن مهدی دیگه همه بچه محلا موتور هاشون و تا یه مدتی کنار گذاشتن منم از اون به بعد سوار موتور بچه محلا نشدم تا امروز)منم موندم چیی بگم ...خلاصه مجتبی مارو سوارکرد ...همین که اومدیم بریم مجید لفظ اومد که مهدی خداحافظی کن....منم خندیدم و رفتیم....اقا رفتیم بعد از دیدن گوشی مجتبی گفت بریم یه بچرخیم بعد بریم محل منم گفتم باشه بریم...اقا گشت و گذارمونو کردیم و اومدیم که بیاییم تو محل یا ماشین بود پشت یه ماشین دیگه که چراغ گردون داشت (نمی دونم چی بود)... من سریع به مجتبی گفتن گردش کن ...اونم گفت اره کار از محکم کاری عیب نمیکنه.... اقا دور زدو رفایم از کوچه تنگه بپیچونیم بریم ککه یه دفعه دیدم یه صدایی از بالا میادو تا اومدم به خودم بجنبم دیدمم فرش زرتی افتاد رو موتور ما ووووووووووووووما هم ولو شدیم رو زمین......

من موندم از اون ساختمون به اون بلندی چطور یه فرش زرتی باید بیفته رو ما ....

اقا این که افتاد ما هم زرتی خوردیم زمین ... موتور که داشت می چرخید ووو من یه طرف مجتبی هم یه طرف دیگه .... یهو دو تا زن اومدن سمت ما مثلا برا کمک من پاشدم فرشو انداختم اون طرف و مجتبی هم بلند شده داد میزنه این فرش برا کدوم فلان فلان شده ایه منم جو گیر شدم فحش کشیدم بعدش رفتمهمه زنگهارو زدم و گفتم این فرش برا شماست که همشون گفتن نهههه....منم قاطی کردم داد و بیداد راه انداختم

اخه چرا باید این اتفاق رو سر ما خراب می شد....اما شاید حکمتی توش بوده

شلوار من پاره ...... شلوار مجتبی پاره.... پای هردومون هم از یه جا زخمه .... هردومونم پا ها بسته و. شل می زنیم...من که بدبخت شدم تو این بنایی

این داستان و امروز برا مرتضی هم گفتم برگشته بهم می گه چرا فرشو برنداشتید بیارید.و...من میگم برو بابا دلت خوشه ... تو اون هیرو ویری کی فکرش به اوردن فرش می رفت...

اما بعدش کلی با مجتبی خندیدیم هاااااااااااااااااااااااااااا

منکه به خونه گفتم فوتبال بازی می کردم پام رفت رو ماسه ها خوردم زمین...........

راستی اینم بگم و برم ....تولدم که چند روز پیش بود عمه ایرانم اینا اومدن اینجا مثلا بگن مبارکهو اینا.... دختر عمم رفته بود برا من کادو گرفته بود (تقریبا هم سنیم)حالا این معنیش می تونه چی باشه به نظر شما...........

فعلا

سلام

خوبید...منکه خیلی خسته ام....اهههه...این وسایل جابه جا کردن پدرمو دراورد....مرتضی اومده بود کمک با میلاد ....من که اصلا نا نداشتم ... من فقط جفت و جور میکردمو این بنده خداها بالا پایین می کردن اساسارو...دیگه این اخراش شده بود کل....مرتضی فرشو مینداخت پشتشو می رفت میلاد هم میدید اگه نکنه کم اورده ...اونم فرش و می نداخت پشتش....خیلی باحال شده بود منم تشویقشون میکردمو میخندیدم...اما دستشون درد نکنه...

الانم که دارم مینویسم از خونه بابابزرگه ام ....خط تلفن مفتتتتتتتتتتتت...نوش جونم ... بابابزرگمه دیکه غریبه که نیست...مگه نهههه

دیروز اقا جواد که ما روسر کار گذاشته بود و دیر اومد...با داداشش اقا رضا....اما جفتشون خر دستن ... با دو سه ضربه یه دیوار و می ریزونن...

بعد از اینکه اونا رفتن منم رفتم حمومو یهه دوش اب سرد گرفتم....

بعد از دوش هم رفتم بالا پشت بوم خابیدم ... هیلی حال داد باد میزد تو کله خیسم .. فک کنم سرما خوردم ....حالم یه جوریییییه

فعلا برم تا بعد حتما میام

بای

یووووووهوووووووووووووووووووو


بالاخره همه دردسر ها و بدبختی ها تموم شد...البت فک کنم یکی یا دو تا میارم...نمی دونم شایدم نیارم ...هرچی خدا بخاد همونه تو این چند وقته واقعا اعصابم ریخت بهم.......


فردا هم تولدمههههههههههههههههههههههههههههههه
تولدم مبارک...خیلی ممنون مرسی.... صد سال به این سالها....خیلی ممنون مرسی....ایشالا به پای هم پیر شییییین...خیلی ممنون مرسی


راستی از شنبه میخایم خونمونو یه سری تغیرات جزئی روش بدیم ....شاید نشه بیام اگه بیام از خونه بابابزرگمینا میاییم.... حدود یه ماهی طول می کشه
این میلاد هم همسایه طبقه پایین ما ازم قول گرفته با هم بریم شمال و عشق و حال ... اخه شمالین ووو میخایم بریم بگردیم....


این ننه بابای منم همش برام تصمیم میگیرن... اصاب منو خورد کردن...من میگم بمونم خونه کمک کنم به این بناها...اونا میگن نه تو باید بری پیش دوست بابات کار کنی تو یه شرکت ... منم فعلا لج کردم تا ببینم کی کوتاه میاد....


همسایه طبقه بالایی ما هم دیروز زایید امروز اوردنش ....اما اصلا زنه قبل از این که بزاد شیکمش باد نکرده بود... نمی دونم شاید از پرورش گاه و اینا اوردنش ...بچشم دختره


حال کردید امروز از همه چی و همه جا نوشتم ...خیلی میخامتون
فعلا

سلام اقا اومدم در مورد مختار بنویسم
تو محله ما یه میدون مانند هست که به فلکه معروفه...تو این فلکه قبلنا این مختار و داداشهای بزرگترش میشستن و کاسبی می کردن یعنی مواد میفروختن ... دیگه همه اینارو تو محل میشناختن .... تقریبا هر روز هم دعوا داشتن ...اما نمی دونم سر چی.......
وضعشون هم خیلی خوب شده بود تو این راه ....
خلاصه زدو هر روز دیگه گشت میومد سر کوچه ما وا میساد ...اینا هم دیگه اونجا مواد می فروختند ... تا اینکه زدو یکی از بچه داداشهای مختار الکی زد یه بنده خدایی با چاقو کشت...والان هم زندانه................بعد از اون قضیه اینا یکمی سر عقل اومدن....
تا حدود دو هفته پیش که این اقا رفت مکه............................عجب .... این اقا کجا و مکه کجا....کلی همه داشتن از تعجب شاخ در میوردن......اخه با سن کمش (البته تازه ازدواج کرده ها خیلی هم بچه نیست)
از مکه هم که اومده بود یه دونه از این کلاه سفیدا گذاشته بود سرش و اول مسجد نشسته بودو یه قیافه مظلومانه ای هم گرفته بود....که خیلی خنده دار شد ه بود
خلاصه مثل اینکه خدا سرشونو به سنگ زده و سر عقل اوردشون
این هم در مورد اق مختار
و فقط به خاطر فاطی خانوم این پست و گذاشتم و بس

دوتا امتحان دیگه مونده.....تا چهارشنبه یعنی......۵شنبه هم که تولدمهههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه
فعلا

راستی اینو یادم رفت تو پست قبلی بزارم

درباره فاطمه خانمه که میخاستند در مورد مختار(تو چند پست قبل بود)  بنویسم .... همین فردا سعی میکنم بنویسم تا شما بیشتر با مختار اشنا شید

از فاطمه خانوم هم ممنونم که این همه به ما و به اقا مختار لطف دارن

فعلا تا بعد

با سلام خدمت شما
داری کلاسو....جون من داری یا نه
حالا بگذریم..اقا امروز چه امتحانی .. اونم چی مبانی برق...بعد از مدتها عالی دادم...اصلن  فکرشم نمیکردم اینجوری بدم...بعد از اون با فرشاد از مدرسه اودیم بیرون ..منتظر اقا مسعود اما اون مارو دو ساعت معطل کرد ... دفترشم دست من بود ... خلاصه گفتم به من چه تکی اومدم خونه...بعد مسع.د بهم زنگ زده بعد از کلی درو وری گفتن میگه بعد از ظهر حدود ساعت چهارونیم اماده باش میم دنبالت بریم فوتبال (اخه مسعود تو یکی از باشگاههای فوتبال بازی میکنه)...منم بعد از کلی حرف و دعوا راضی شدم ...اخه فکرشو کن منی که نفس اصلا ندارم برم تو زمین خاکی تو این گرما بدوام و تمرین کنمو اخرش هم یه فوتیال الکی...اما امروزو رفتم..
اقا تریپ ما یه تی شرت ورزشی با شورت و ساق و استوک ...تا حالا خودمو اینجوری ندیده بودم
مربی گفت توی 10دیقه دور زمین بدویید ... حالا اندازه زمینکه دیگه نگو ...فک کنم خود زمینش اندازه ورزشگاه ازادی بود..منم که ماشالا ته نفس خلاصه دور اولو زدیم افتادیم گوشه زمین....نخند ید دیگه بابا اههههههه
بعدشم که تا ساعت 7.5طول کشید ....دیگه من خسته و کوفته....اما ته دلم از یه چیزی راضی بودم ....
بعد از مدتها یه احساس خاص و بزرگ بهم دست داد ....نمیدونم شاید فک میکنم یه جهت تازه ای به زندگیم داده ... اصلا این حال توصیف نشدنیههههههههه
بعد از اون هم رفتم یه دوش گرفتم که اونم خیلی حال داد... شد مثه حدود دو یا سه سال پیش ...قبلنا خیلی خوش بودم همیشه خنده ... اما تازگیا اصلا حالم خوب نبود...اما امروز بعد از اون ماجرا و بعد از دوش گرفتنم این احساس بهم دست داد که انگار تو بچگیام سیر میکنم ... خیلی احساس خوبی بود یعنی تکرار میشه....یعنی امیدوارم تکرار شه
اما من که دیگه نمیرم ..چون میخام برم بدنسازی و این هیکل قناص یوری رو رو فرمش بیارم...
خیلی خوشحالم
فردا هم که تعطیل...راحتتتتتتتتتتتتتت..امتحان بعدیم شنبستوووووووووووووووووووووووووووووووووو
راستی هفته بعد هم یعنی 24خرداد تولدم
فعلا