زندگی من

بدبختی

زندگی من

بدبختی

سلام

اینم از پرسپولیس ... گذاشتم الان بنویسم تا شاید کمتر احساسی باهاش برخورد کنم...

اخه اینم بازی بود ... جلوی صد هزار تماشاگر... تو زمین خودمون.... تو نیمه نهایی جام حذفی که برا ما حکم فینال داره... باختییییییییییم

بی خیال

امتحانا هم در حال برگزار می باشد .... ۴تا دیگه داریم ...دعاا کنید و بگید خدایا تروخداااااااااااااااااا

جمعه ما که ورزشگاه بودیم بابام اصابمو خورد کرد .... حالا بماند سر چی ........

بریم بابا این هوا هم اونقدر گرمه که حال ادمو بهم میزنه

فعلا تا بعد

سلام

خوبید

منکه اصلا خوب نیستم ... از بس که گیر میدن و میگن درس بخون منم اصلا نمی خونم...خدا مینونه چند تا میخام بیارم..

دیروز بال مجتبی رفتیم بیمارستان پیش مهدی ... که با موتور تصادف کرده بود ... خداروشکر از کما دراومده تو بخشه... اما قیافه اش نمیدونید چه قیافهای .... ۱۰ سال افتاده ... خیلی بد شده ... حالم خیلی گرفتس

فعلا تا بعد

سلام

امروز بابامینا منو انداختن خونه که درس بخونم و خودشونم رفتن کرج عروسی فک میکنن مثلا من دارم درس میخونم نمیدونن که اومدم اینجا...من که اصلن حوصله درس خوندن ندارم ...یعنی تا میام بخونم ۵دیقه نگذشته خسته می شمو پا میشم ... بعضی موقع ها هم سر درد می گیرم...خوب چیکار کنم دست خودم که نیست نمی تونم درس بخونم... شما میگید چیکار کنم هاااااا.....

ایشالا زودتر تموم شه این مدت امتحانا که داره حالم بهم میخوره .... کاشکی الکی میرفتیم مدرسه و میومدیم

خوب برم دیگه بسه...

راستی مختار بچه محله ما رفته مکه ... فکرشو کن اون بره مکه ...یادم باشه بعدا مفصل راجعبه اون بنویسم

فعلا

تسلیت به خودم

سلام

اقا اول باید یه تسلیت بهم بگید....دوتا از بچه محلامون با موتور تصادف کردند رفتن تو تیر برق .... یکیشون مرده یکیشونم فعلا تو کماست...شانسو میبینی توروخدا....اونی که مرده اسمش یاسر بود خیلی بچه باحالی بود .... رفیق فاب من بود .... با گسی کاری نداشت....خدا بیامرزتش... اون یکی هم که تو کماست اولش میگفتن حالش خیلی بده شانس زنده موندنش هشت درصده...اما حالا میگن حالش یه جورایی بهتره و دیشبم دستاشو تکون میداده..توروخدا دعا کنید...این داستان برا جمعه بود ... یعنی فردا سوم یاسره.................اما من هنوزم باورم نمیشه ....خدا چرا ادمای خوبه میبره.... همه بچه محلا گریه میکردن...دیرزم سر خاکش ما اونقد حالمون خراب بد که نتونستیم اونجا بمونیم... رفتیم پشت یه درخته و از دور داشتیم نگاه میکردیم و گریه میکردیم.....

تو این مدتم که نبودم 1:دستگام خراب بود.2:گرفتاری.

فقط الان اومدم که اینارو بنویسم شاید یکمی ارومتر شم...که فک کنم همینطور شده و یکم ارومتر شدم حتی با همین سه چهار خط

اما پرسپولیس قهرمانه

فعلا تا بد

سلام

بالاخره دستگام رو عوض کردم الان کلی خوشحالم بعد از مدتها راحت اومدم تو اینجا و دارم می تایپم

این فعلا ازمایشیه پس تا بعد

فعلا

سلام

اقا کلی داستان دارم

اولا دهات کنسل شد...یعنی داستان عرق خوری ما هم مالیده شد و عرق همچنان خونه بابا بزرگم مونده بود...جمعه ای هم رفتن ساوه نهار خونه دختر عمو بابام.... من نرفتم پسر عموم مرتضی هم نرفت پون از قبل گفته بود بهم بریم پیش حبیب پسر (عموی بابام)(چون تو کارگاه مرتضی اینا کار میکنه باهاش یه جورایی جوره)منم رفتم عرقو برداشتم و رفتیم اونجا سعنی سریع نهارو خوردیم و ساعت یک هم نشده بود که رسیدیم درخونشون یه مهمون دیگه هم داشت... بعد تا ما رسیدیم سریع رفتو بساط و اوردو عرق و زدیم اولش دیدم مرتضی یه استکان پر پر ریخته و ییهو رفت بالا یا علی سندن مدد...سریع زدم پس گردنش گفتم یواش خره تگری میزنی ها پشت حرکت من حبیب سریع خندش گرفت مرتضی میگه بابا همشو باید یجا رفت بالا دیگه خلاصه کم کم رفتیم بالا... یه ساعتی مونده بود به بازی پرسپولیس که سرم خیلی داغ شد رفتم نشستم پای ماهواره و چرت و پرت می گفتم مرتضی هم بعضی موقعها یه چی می پروند اما مثه اینکه حبیب از ما جنبش بیشتر بود و هوشیار تر..خلاصه 5دیقه به بازی رفتیم خونه عموهه من که حالم بهتر شده بود گفتم بریم اونجا (اونا هم رفته بودن ساوه کلیدشو داده بود به ما که بریمو بازی رو براش ضبط کنیم تا رسیدیم عموم هم اومد تا رفتیم تو زن عموم چایی اورد گفت:........اهههههههههه اههههههههه چه بوی بدی میاد من سریع فهمیدم و دهنم و بستم و یکمی قرمز کردم به مرتضی چپ چپ نگاه کردم که دوزاریش نیافتد همونجوری داشت هی حرف میزدو می خندید... اما نفهمید چون تازه رسیده بود فک کرد از خونس این بو .... خلاصه اونم گذشت

بازی رو هم که داشتید .... استقلال حرفی برا گفتن نداشت و به نظر من حقش باخت بود اما با کمی شانس مساو شد ... از اونور شوت زدن علی زاده اومد از رو توپ بپره که ییهو پاش به توپ خوردو شانسی رفت تو گل... وگرنه بازی همش دست ما بود...صمد مرغابی هم که داشت گریه می کرد همش بحث امتیازو می کشید وسط ...اخر گریست به مولا

راستی همون جمعه صبح هم پسر عمه کوچیکم حمید که تازه عقد کرده با نامزدش فرار کردن .. کل فامیل به هم ریخته بود همه چیشو هم برداشته بودو رفته بودحتی دیپلمشو گفت بود که دیگه بر نمی گرده به خاطر اینکه پدر زنش باهاش دواش شده بودو اون زده بودشو این هم اونو زده بود خلاصه با دختره فرار کردن اما سر دو روز پولشون تموم شد و برگشتن ... زنگیده بودن که ما اصفاهانیم و فردا میاییم ... خلاصه اینم از این

امروز یعنی سیزده بدر هم خیلی حال داد اولش که نمی خاستیم بریم اما بعد که هوا خوب شد رفیتم اول یه ماشین برا گرفتن جا رفتن یعنی منو مرتضی و محسنو عموم...بعد عموم برگشت و بقیه رو اورد حدود 27نفر بودیم خلاصه حال داد قلیونمون هم از اون مقعی که رسیدیم تا اون اخر همش براه بود اولش فقط پرتقال میزدیم اما بعد اخرش دوسیب زدیم منم که به دوسیب حساسم یعنی برام سنگینه سریع حالم رو خراب می کنه اولش که کشیدم دیدم خوبه اما اخرش که داشتیم میومدیم داشتم بالا میوردم... خلاصه خیلی توپ بود این هوا هم بازیش گرفته بود تا می رفتیم تو چادر قطع میشد تا میومدیم بیرون باز میومد

الانم که اومدیم خونه چون ما مسئول اتیش بودیم کل تنم بوی اتیش میداد ...تو موهام یا خاکستر بود یا توتون قلیون ....به خاسر همین سریع رفتم یه دوش اول اب گرم بعد اب سرردگرفتم و اومدم بیرون

الانم خیلی خسته ام ... خیلی

دلم یه جورایی گرفته از اینکه میخام برم مدرسه اما از یه جهتم خوشحالم چون باز بچه هارو میبینمو عشقو حال شروع میشه

یاد این ایام عید میوفتم دلم نمیاد برم مدرسه پریشب تا ساعت چاهارو نیم صب بیدار بودم و فقط تو اینترنت می چرخیدم که اخر اکانتم تموم شدو مجبور شدم بیام بیرون

برم دیگه مییخام بخابم چون فردا باید باز شیش صب بیدار شم

فعلا تا بعد