زندگی من

بدبختی

زندگی من

بدبختی

۲

سلام

خوبید؟...چه خبرا؟...

ما امروز ساعت صبح خیلی زود بیدار شدیم ساعت 8 بود... قرار گذاشتیم با دو تا عموها و عمه‌ام بریم چالوس... تا همه آماده شن ساعت 9 شد... حرکت کردیم و تا رسیدیم به اول جاده چالوس... چشتون روز بد نبینه... کیپ تا کیپ ماشین بود... ما 5/9 رسیدیم اول چالوس... بعد سه ساعت طول کشید تا اون میدونش بریم... دیگه خودتون حساب کنید دیگه...

خلاصه ساعت 12 رفتیم یجا نشستیم... باغ بود... گیلاس داشت... توت داشت... گوجه سبز داشت... همه چی داشت... ما هم که ماشالله جمعیت و ترکونده بودیم... هر کی سر یه درختی بود... منم با پسر عموم اسمش مرتضی است خیلی با اون جورم... ما همیشه باهمیم... اصلا ما با هم بزرگ شدیم.... خیلی خندیدیم... بابام هی به ما دو تا گیر می‌داد بعد اون به من می‌گفت اگه از بچه گی میزدی در گوشش اینطوری نمیکرد الان... ما هم که کرکر خنده باباهه هم اخماش و مینداخت تو هم و یه چیزی زیر لب میگفت( گمونم فحشمون میداد البته فک کنم)

الانم که اومدیم خونه انگار که یه کامیون از روم رد شده خیلی خسته ام.... فردا امتحان عربی دارم هیچی نخوندم... 5 شنبه امتحان زیست داشتم ر ی د م. من برم درسمو بخونم باز باباهه گیر داده می خواد عکسای امروز رو نگاه کنه...

بای تا بعد

نظرات 1 + ارسال نظر
گیلاسی شنبه 13 خرداد 1385 ساعت 20:44 http://cherrylady.blogsky.com

میبینم با باباهه خیلییییییییی جوری!!!! منم موافقم اگه از بچگی جلوشو میگرفتی الان زور نمی گفت...غفلت کردی دیگه..حالا اشکال نداره..از این به بعد (؛*
یه وقت کاری نکنی میزنه میکشتاااااااااا
د رمورد اون زیر لبی ها هم..نه باباااااااااا می گفته دستم درد نکنه چه پسر گلی بزرگ کردم...

سلام
مرسی که نظر دادی
اما فک نکنم اون زیر لبی ها اینی که میگی باشه
فعلا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد