زندگی من

بدبختی

زندگی من

بدبختی

۳۱

سلام دوستان

خوبید.... حال میکنید هرورز میام میاپم..

و اما خاطرات شمال:ما تا رسیدیم پریدیم رفتیم تو دریا(منظور از پریدن ان پریدن نه که عزیزم یعنی زودی رفتیم) بعد عموی میلاد(پسر همسایه) هم بود اما تو اب نیومد چونکه بچه همونجا بود... ما رفتیم .. من هر موقع میرفتم انگشترمو ... زنجیرمو همرو در میاوردم اما اون روز نمی دونم چی شد در نیاوردم.... بعد از چند دیقه یهو یه زنبور نشست رو من ... برا اینکه منو نزنه زیر ابی رفتم تا اومدم بالا دستمو نیگا کردم دیدیم ای بابا چرا اینجوریه ... اره حلقم نبود کلی حالم گرفته شد اما به رو خودم نیاوردم... بعد از چند دیقه این میلاد رفت یه تیوپ گرفت اورد من تا اومدم بپرم روش(دیدید چطوری میشه) سریع برگشت منم رفتم زیر اب تا اومدم بالا دیدم دستبندمم نیست... دیگه بدتر حالم گرفته شد... اصلن اصابم خورد شده بود..اما برو خودم نیوردم...

کلی ماهی داشتا تا میومدم بگیرم هی فرار می کردن... ریز ریز بودن... اخر دیگه بدجور قاطی کردم رفتم بیرون دیگه نرفتم تو اب تا سه روز بعدش

ادامه دارد

فعلا

نظرات 3 + ارسال نظر
شیدا چهارشنبه 8 شهریور 1385 ساعت 01:17 http://sheydalizard.blogsky.com

سلام برات متاسفم که اینطوری شد. برای من هم اتفاق افتاده. اما اصلاْ مهم نیست. خودتو ناراحت نکن. ممنون که منو لینک کردی. خوشحال میشم بیشتر باهات آشنا شم.

یاسمین چهارشنبه 8 شهریور 1385 ساعت 15:51 http://rue.blogsky.com

سلام

ممنون به من سر زدی
و
منون از کامنت پر محبتت

شاد باشی

بابک پنج‌شنبه 9 شهریور 1385 ساعت 08:08 http://www.jokekhooneh.blogsky.com/

سلام
منم شما رو لینک کردم
خوش باسید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد