زندگی من

بدبختی

زندگی من

بدبختی

۳۲

سلام

خوبید کههههه؟

هفته دیگه نیمه شعبانه و تولد اما مهدی (عج) ..... اولا بهتون پیشاپیش تبریک می گم و از همینجا ظهور اقامونو از خدا می خام(داشتی جملرو... نه جون من داشتی)... اقا ما کوچمونو از این زر ورقها خریدیم فقط بیایی کوچرو ببینی حض می کنی... قیاقه مارو هم اگه دیروز می دی خندت میگرفت تمام هیکلمون شده بود اکرینی (اکلینی ... ارکینی .. چی میدونم از اینایی که عروسا به خودشون می زنننو صورتشون برق برق می زنه از همونا) اما خسته شدیما جلوی در ماهم سفارشیه ... از پنجشنبه شروع کردیم تا الان دیشب تموم شده البت نه کل کوچه ها... یه جاهای کوچیکیش مونده...

ما 5شنبه شب رفتیم خونه داییم... با خالمینا... اقا خیلی فاز دااد... یه اکواریوم داره فقط یه ماهی گوشت خار توشه ... هر چی ماهی میندازه زرتی میخوره.. از این گوشت خاراست...

جمعه هم که رفتم ازمون شفاهی زبان... اقا خلاصه مارو گفتن تو وضعت خرابه ... باید از پایه شر.ع کنی.. منم اولین نفری بودم که رفتم پیش اون یارو... دیگه کمپلت پشیمون شدم از رفتنم .. می خاستم بگما بهش که من از دانشگاه اکسفورد اینگیلیس دعوتنامه دارم که برم به بچه هاشون و کلاس نهضتی ها درس بدما ... اما نگفتم می خاستم شخصیتم نا معلوم باشه... خلاصه کلی ضد حال زدن ...

جمعه ظهر هم کا باز داشتم لامپ اماده می کردم برا کوچمون... یکیشون کجو کوله ... یکی یجای سیمش افتاده اصن یه وضعی ها ... خودمم مونده بودم که چرا اینجوری پسسسسس؟

ناهارهم رفتیم خونه بابابزرگه همه اونجا بودن .. مرتضاینا هم بودن... که یهو حمید زنگید گفت سعید اینجاس پاشید بیایید ... مرتضی هم گفت الان میاییم ... رفتیم اونجا کلا اگه ما چاهارتایی باهم باشیم و همه سرحال دیگه بترکون دنیاس... دیروز هم همه سرحال... یه خورده گفتیمو خندیدیم.. علی رضا هم اونجا بود پسر عممه ... اونم خیلی باحاله... بعد بعدازظهر رفتیم بیرون یه چرخی زدیمو ... بازم هی تیکه بارون بود که میومد.... بعد  شبش رفتیم خونه عمه کوچیکه... منو مرتضی و محسن (داداش مرتضاس) با عموم چهارترکه سوار موتور رفتیم خونشون... اونجا یه دست ورق زدیم ... منو عموم باهم مرتضی و محسنم باهم... ما چهار بر یک جلو بودیم که اونا جا زدنو دیگه بازی نکردن... بستنی هم که باید می دادن به خاطر باختشون ندادن..

امروز دیر پاشدم چون می خاستم برم بانک از اونجا بیام ... اقا رفتیم بانکو برگشتنی سوار اتوبوس شدم که دیدم راننده اتوبوسه اومد که بلیطارو جمع کنه یکم که دقط کردم دیدم که ای بابا پسردایی مامانمه که ... تا اومد بلیط منو بگیره گفتم خسته نباشی .. گفت ممنون و یه نیم نگاه کرد تا اومد بره یهو گفت چطوری مهدی جان ...گفتم مرسی خوبی شما بلیطمو بهم برگردوند... منم کلی خوش حال.. بعد دیگه رفتم پیشش یه جورایی کمک راننده شدم بلیطارو جمع می کردمو ایناااا تا الانم که اومدم اینجا دارم می تایپم...

اقا تیم ملی بازی داره فک کنم حدود یه ساعتو نیم دیگه .... من که میگم مساوی می کنه .. با این تیمی که قلعه نوعی برداشته اکثرنش استقلالی هستند معلومه دیگه تیم چیکارس... اگه من که طرفدار معدنچیو کاظمیانو هرچی پرسپولیسیه هستم ... فقط دم پرسپولیسیا گگگگگگگگگرررررررررررررررممممممممم...

راستی از این به بعد میخام یه قسمت بزارم برا مطالب طنز و جوک و شعر و اس ام اس... اگه موافقید اینکارو بکنم ... البت اگه نظرات زیاد شد

من گشنمههههههه... ناهارم ندارم...

خوب برم زیاد تایپیدم

فعلا

نظرات 1 + ارسال نظر
یاسمین شنبه 11 شهریور 1385 ساعت 13:42 http://rue.blogsky.com

سلام گل پسر
ممنون که بازم به من سر زدی و ممنون از کامنت پر محبتت

تو میروی و من فقط نگاهت میکنم تعجب نکن که چرا گریه نمیکنم
بی تو .....، یک عمر فرصت برای گریستن دارم اما برای تماشای تو .....، همین یک لحظه باقی است و شاید همین یک لحظه
اجازه زیستن در چشمان تو را داشته باشم


شاد باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد