زندگی من

بدبختی

زندگی من

بدبختی

۹

سلام

شرمنده اخلاق همه جورتون... اکانتم تموم شده بود دیگه...

دیدید چی شد ایران باااااااخخت... کلی ضد حال... اون دایی که فقط داشت بازی و نگاه میکرد با این تفاوت که تو زمین بود... اون میرزاپوزم اینهو پ ش م واستاده بود دروازه اگه وانمیستاد بهتر بود... خلاصه کلی حالم گرفته شد...ما همگی خونه عموم(کوچیکه) جمع بودیم 7 نفر بودیم... مثلن میخواستیم بریم بیرون کلی شادی کنیم ببا این بازیشون ضد حال شدن

من از دیروز رفتم پیش بابام دارم کار میکنم... کلی عشق و حاله اونجا... خیلی فاز میده... اهان اینو بگم رفتنی تو مترو یه پسررو دیدم خیلی خندیدم... اگه موهاشو میدیدید شما هم خندتون میگرفت خیلی واقعا بیش از حد ضایع بود... خلاصه کرکر خنده

راستی امروز تولدمه ... دیگه از فردا به قول معروف به سن تکلیف رسیدمو باید نماز بخونم... خودم باورم نمیشه 15 تمووم کردم... فک میکنم تازه اقا شدم... احساس بزرگی می کنم

من امروز خونم  حوصلمم سر رفته .. اما  فردا میرم سرکار (یه چیز تو مایه های بچه کاری و اینجور حرفا)... خالمینا اومدن خونمون یه چند روزی هست اینجان(چترن)... شاید امشب با خاله و عموم بریم پارک.. کلا با عموم خیلی حال میده بریم بیرون... دیشب یه جوک گفت درباره علی دایی که نمیشه بگم وگرنه میگفتم  اما یه جوک دیگه میگم... من که خیلی حال کردم اینو شنیدم امیدوارم شمام حال کنید

-         به ترکه میگن کجا میری؟ میگه دارم برمیگردم.

    فعلا تا بعد

۸

سلام

خوبید

(این پست بیشترش درباره جام جهانیه)اول بهم تبریک بگید تیمم دیشب برد... من طرفدار آرژانتینم.... دیشب هم که ساحل عاج و زد...

ما رفته بودیم خونه یکی از همسایه هامون... خونه خریدن از اینجا رفتن... ما هم رفتیم به اونا سر بزنیم شب نشینی و این حرفا... تا رسیدیم بازی هم شروع شد... اونا هم یه پسر دارن دو سال ازم بزرگتره اسمش فرامرزه... تا فهمید من طرفدار آرژانتینم اون طرفدار ساحل عاج شد... بعد از اینکه تیم من دو تا گل زد اونم دیگه اومدش و آرژانتینی شد... البته تیم مورد علاقش فرانسهه... خلاصه بردیم

راستی امروز تیم ملی ساعت 5/7 بازی داره توروخدا دعا کنید ببره... اونا به دعای ما نیاز دارند(داشتی این تیکه رو).. اگه مکزیک و ببریم بعد با پرتغاله که شاید اونو ببازیم اما بعدش انگولا ور میزنیم و میریم بالا(اگه خدا بخواد)... ایشالا خدا کمکشون میکنه با دعای خیر ما( این تیکه رو هم داشتی بابابزرگی بودا)...

دیشب تا ساعت دو بیدار بودم داشتم حرفهای پیروانی(از بروبچ پرسپولیس) رو گوش میدادم بازی با یوگوسلاویو یه خوردشو داشت توضیح میداد منم رفتم تو اون حال و هوا... یادش بخیر اون موقعها

من شاید برم خونه عموم(کوچیکه) فوتبال و اونجا با هم باشیم... تا حالش بیشتر باشه به احتمال خیلی قوی سعید (قبلا توضیح دادم) هم بیاد...

من فعلا برم استراحت کنم تا بعد

بای

۷

سلام

تو پست قبلی گفته بودم میخایم بریم کاشان... اقا این رفتن ما انقدر بهم خورد... اولش قرار بود ما و عمو کوچیکه و عمه کوچیکه بریم... بعد عمه بزرگه یهو گفت مام میاییم... بعد مامانم گفت اگه اینطوری باشه ما نمیاییم... بعد عمه کوچهکه گفت ما دو تا (عمه ها) نمیاییم... خودتون برید... ما زنگیدیم به عمو کوچیکه... گفتیم اینجوری... گفت ما هم نمیاییم.. یهو عمه کوچیکه زنگید گفت بچه ها میگن بریم ما هم میاییم...بعد به عمو گفتیم اونم گفت ما هم میاییم... خلاصه همون اکیپ قبلی حرکت کردیم...

صب ساعت5/4(خودمم باورم نمیشه این ساعت بیدار شدم) پاشدیم حاضر شدیم رفتیم... ساعت 7برا صبونه واسادیم... اونجا یچی خوردیمو ساعت 8 حرکت کردیم ساعت9 رسیدیم کاشان...

تو این راه کلی خندیدیم... ما هیا تیکه مینداختیم تو ماشین همه میخندیدن...

خلاصه تا رسیدیم کاشان اول رفتیم باغ فین بعد از اون رفتیم تو اون حمومه(حمام فین)... بعد اگه رفته باشید اونجا همه جاش یه راه اب باریک داره... یه یارو زنه گگگگگگنننندددددهههههههه(دیگه خودتون حساب کنید دیگه) داشت تو اب راه میرفت که یهو....خورد زمین... اقا منو میگی نتونستم جلو خودمو بگیرم... بلند بلند داشتم میخندیدم... فامیلاشونم اونجا بودن... بعد تا زنه اومد بلند شه دوباره خورد زمین... دیگه من بدتر... بعد یه پسر کوچیکه اومد بلندش کنه اونم افتاد... دیگه من سریع اونجارو ترک کردم وگرنه الان زنده نبودم... زنه یه جور به من چپ چپ نگاه میکرد... منم انگار نه انگار(البته دختر عموی خودمم افتادا اما اون 6سالشه)...

خلاصه بعد از اون رفتیم ابشار نیاسر... خیلی جای توپی بود... رفتیم یه جا ماشینو گذاشتیم یه باغ بود... همه چی داشت... خدا مارو خیلی دوس داره هرجا میریم یه باغی هست...

شاه توت، زردالو، گردو رسیده، بادوم و توت داشت... ما که فقط سر درخت شاهتوت بودیم.. از بد شانسی من پیرهنم سفید بود بعد یهو نمیدونم چرا قرمز شد... هرکی مارو میدید فک میکرد ما دعوا کردیم...

اقا اونجا منو عموم رفتیم بالای کوه ... کلی عکس اناختیمو خیس شدیم(بخاطر ابشار)... بعد رفتیم یخورده گشتیم بعد رفتیم یه جا گلابگیری... از این عرقیجات خریدیمو اومدیم... بابای من گازشو گرفت اومدیم قم واسادیم دیدیم عمم اینا دیر کردن... زنگیدیم بهشون... گفتن یه ماشین منفجر شده تو اتوبان... یه 206بود نمیدونم چه جوری شده بود... مثه اینکه خورده بودن به اهنهای بغل جاده... در صندوقش یه طرف یه لاستیک یه طرف... وسایل صندوق هر کدوم یه طرف خلاصه وضعی بودا... بعد ماشین اتش نشانی داشت تو اون یکی لاین میرفت... بعد از یه ساعت رسیده بود... اونا هم چهار نفر بودند همشون مردند... خدابیامرزتشون...

ما که رسیدیم خونه هرکی یه جا افتادو خابید... انگار که رفته بودن مسافرت یه روزه...

من افتتاحیه جام جهانی و ندیدم...

برم زیاد فک زدم

بای

۶

سلام

دیروز تا ظهر تنها بودم... خیلی حوصلم سر رفته بود الکی خودمو سر کامپیوتر مشغول کردم...

بعد یه دقیه رفتم یرون پیش رفیقم... اسمش مجتبی است... یکی دیگه هم هست اسمش علی... من رفتم پیش مجتبی دیگه صحبتمون گل انداخته بود من یه دیقه ساعتو که نگاه کردم... دیدم ای بابا... ای دل غافل... ساعت نه و نیمه... من سریع خداحافظی کردمو اومدم... تا اومدم خونه دیدم مامانم داره میره بیرون با رنگی پریده... گفتم کجا... چشتون روز بد نبینه... کلی فحشمون داد(جز جیگر بزنی، شامپو بره تو چششت چششت بسوزه و...) که چی تا الان کجا بودی... میبینی تروخدا شانسو... خدا اون موقعی که شانس میداده نمی دونم من کجا بودم... خلاصه دو ساعت برا اون توضیح دادم... دو ساعت هم برا باباهه... دیگه اصابم خورد شد...

امروز امتحان آخر رو دادیم... خیلی اسون بود... همونطور که گفته بودم من دوربین بردم... با بعضی از معلما عکس انداختیم.. با بعضی از بروبچ...

ناظمه نمیذاشت بریم تو کلاس عکس بندازیم... بهش گفتیم اقا شمام بیا یه عکس بنداز... اونم نه نگفتو سریع اومد(خیلی تیتاب بازی شد) بعد گفت برید سر کلاس(کلک رشتی به این میگن)... بعد اونجام عکس انداختیمو... یهو دوربین گفت memory full ... کلی زدحال(ضدحال)... دیگه با بچه ها قرار گذاشتیم بعدا همدیگرو ببینینم...

الان عکسا دست منه... قراره درستشون کنم بهشون بدم... راستی ما میخوایم بریم کاشان شاید فردا شب یا اگه نشد شنبه صب پست میذارم... مامانم بهم گیر داده برم موهامو بزنم ... برم

 بای

۵

سلوم علیکم

 

منو باید واقعا ببخشید دیشب اومدم اپ کنم عموم اومد خونمون دیگه نشد دیگه...

دیروز بعد از امتحان اومدم خونه تا ظهر حال نداشتم بعد پسر عمه ام اسمش سعیده با اونم جورم... من کلا تو فامیل یکی با مرتضی که قبلا گفتم پسرعمومه جورم دو سال ازم بزرگتره یکی با حمید یه پسر عمم که اونم با من چهار سال اختلاف داریم یکی هم سعید(سربازه) اونیکی پسر عممه که با اونم شش سال اختلاف دارم ...حالا پیدا کن سن پرتغال فروشو... سینما با هم میریم... بیرون با هم میریم... تو جمعهای فامیلی با همیم.. خلاصه خیلی با هم مچیم...

می گفتم سعید ظهر اومد خونمون بعد ساعت 5رفتیم بیرون... ساعت 8 اومدیم خونه... رفتیم دور دنیا رو زدیم... خیلی فاز داد.. بعدش هم رفتیم ساندویچیو یه ساندویچ خوردیمو اومدیم... تا اومدم خونه بابامم خونه بود به من گیر داده کجا بودی... انگار من دخترم... به خواهرم زیاد گیر نمیده ها فقط به من گیر میده... مخصوصا جلوی جمع بعضی موقعها بدجور ضایم میکنه... خوب من چی بگم بابامه... شاید اون درس رفتار میکنه...  اما خوب من بدم میاد دیگه جلوی بقیه منو ضایه کنه... گرچه اطرافیان عادت کردن. ولش کن میگفتم...  

شب عموم اومد از اونطرف هم حمید... دیگه منو حمیدو سعید اومدیم پای کامپیوتر... یه صفحه جوک مشتی اوردم . خوندن کلی حال کردیم... بعد عموم اومد گفت پاشید من می خام برم اینترنت کار دارم... مارو میگی...

بدجور ضایع شدیم... خلاصه ما پاشدیم رفتیم.. قرار بود من اخر شبی بیام اما نمیدونم چرا نشد...

دیشب تا ساعت 1 بیدار بودم... الکی... یک به زور خابم برد... امروز هم من خونه تنهام... هیچکی نیس...

حوصلم سر رفته... من میخام برم بیرون... اما چکنم که امتحان داریم

راستی فردا امتحان اخرمونه قرار گذاشتیم دربین ببریم با بچه ها عکس بگیریم... شاید عکساشو گذاشتم.. نمیدونم شایدم نه.... شایدم از وسط به دو طرف

برم بابا خیلی تایپیدم

فعلا

۴

Salam

خوبید؟

دیشب اصلا نتونستم بخوابم 11 خوابیدم ساعت 3 بیدار شدم تا ساعت 7 بیداربودم... هی میرفتم اب میخوردم ماماننم بیدار میشد میگفت چی می خوای(این حرکت 20بار تکرار شد)... تا ساعت 7اینا بود خوابم برد اونم تازه ساعت هشت و نیم پا شدم... اصلا شب خوبی نبود...

صب تاحالا هم که انگار نه انگار فردا امتحان فیزیک داریم... هیچی هیچی نخوندم البته فرمولهاشو بلدم(برای اولین بار در ایران منتشر شد)...

راستی امروز باباهه زنگ زد به مامانشینا گفت ناهار ما میاییم اونجا... در واقع چتر میشیم اونجا... بعد حاضر شدیم و رفتیم... بعد من دیدم هیچکی نیست درسمو ببهونه کردم اومدم خونه(البته بعد ناهار)... الانم مثلا دارم درس موخونم...

ضبط ماشین باباهرو ردیف کردم اساسی... فقط دو تا باند میخواد که اونم شاید درس شه... دیگه باند که بندازه عشقو صفا...

من برم اگه چیزی یادم اومد میام

 

بعد ظهر هممون حوصلمون سر رفته بود به بابامون گفتیم ما رو ببر بیرون اونم نه نگفتو پاشدیم رفتیم یه چرخی زدیم الکی.... بعد هم رفتیم یه پارکی نشستیم و یه چیزی خوردیم و اومدیم...

تا رسیدیم در خونه یکی از فامیلهای دورمون اومده بود در خونمون که من برم کامییوترش رو درس کنم... منم دیدم بیکارم سریع رفتم ... اونجا هم خودمو یخورده الکی علاف کردم و اومدم

اما خودمونیم این چند روز تعطیلی اصلا حال نداد

بای تا بعد