-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 21 مرداد 1388 00:16
بله اون شمال هم خیلی چسبید فقط و فقط تورو کم داشت تا یه سفر به یاد موندنی شه....اما واقعا وقتی نباشی انگار سرگردونم مثه امروز ...البت بودی اما دوست داشتم بیشتر می بودی..... کل سفرمون یه طرف..اون ویلا هم همون طرف ... اون دریایی هم که همگی با هم رفتیم هم همون طرف ......!!!!!! دیروز بعد از مدتها رفته بودم رفیقامو ببینم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 19 مرداد 1388 00:12
واااای که دارم میمیرم....همین الان از شمال اومدیم ..رفته بودیم سمت کلار دشت....الانم جنازه ام از کی بود ندیده بودمت ... نگ زدی اومدیم خونتون از راه که رسیدیم...دوست داشتم همین جور نگات کنم ...خستگی از تنم میره بیرون حال ندارم بعدا میام مینویسم....
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 مرداد 1388 17:33
خیلی دلم واست تنگه ..اونقد که دلم میخاد گریه کنم همین
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 مرداد 1388 17:33
خیلی دلم واست تنگه ..اونقد که دلم میخاد گریه کنم همین
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 9 مرداد 1388 20:01
اره میگفتم بعد از اینکه اینجا نوشتم اومدم دیدم رفتی....منم زدم بیرون یکم که قدم زدم زنگ زدی منم گوشیم شارژ نداشت گفتم خودم باهات تماس میگیرم..اومدمو گوشی مامانمو برداشتمو رفتم بالا پشت بوم..نیم ساعتی صحبت کردی اخرشم بخشیدمت ...چی کار میتونستم بکنم..دوست دارم ..نمیشه نبخشمت که ......................خلاصه پبش هم رفتیم...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 7 مرداد 1388 19:12
تمام عمر بستیمو شکستیم به جز بار پشیمانی نبستیم جوانی را سفر کردیم تا مرگ نفهمیدیم به دنبال چه هستیم خیلی نامردی ..خیلی انقدی که نتونستی به خاطر من نه به خاطر خودت این یه کارتو نکنی دیگه ... من بهت چی بگم...چی کار کنم اخه ای خدا..یا حضرت ابوالفضل من چی کار کنم ... تو بگو خدا ... یه راهی بذار جلوی پام.... چرا باید...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 6 مرداد 1388 00:30
واای ..نمی دونم چی بگم ..فقط می خام داد بزنم و سیگار بکشم .. از بعد از ظهر هرکاری میکنم به یکی برمی خوره ... اون از خاله کوچیکم ..اون از خاله بزرگم...اون از احسان .... اون از ماشین سعید که خودش عروسی بودو سوئیچش دست من ..بابابزرگ منم میخاست از کربلا بیاد من با ماشین اون رفتم ..اما تو راه هیچی نشد...اخر شب که اومد...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 24 تیر 1388 00:15
نوشتنم نمی اد ..اونروزی که اعصابم خورد بود دو خط نوشتم تا خودمو خالی کنم..اما خطا دادو چاپ نشد... الانم هیچ حسی ندارم واسه نوشتن ..اما فک کنم داره حسم میاد ..پس شروع میکنم خوب بعد از اون که امتحانام تموم شد بعداز ظهرش دیدمت و یهو قرار شد فرداش بریم داهاتمون..تا اخر شب با هم بودیم....صبش ساعت چهار راه افتادیم رفتیم...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 6 تیر 1388 12:40
اخیییییش امتحانا هم تموم شد..بالاخره .......این اخراش اینقده درس خوندم واقعال خسته شدم.... نمره ازمایشگام اومده ۲۰ خودم کفم برید....کلی حال کردم...تا ببینیم بقیش چی میشه.... یه جوری حالمو خوب کردم که همه میگن تو همونی که همش تو خودش بود و صحبت نمیکردم..دیشب مهمون داشتیم کلی ادم بود ..تو هم بودی....یه خورده اولش حالم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 1 تیر 1388 16:31
خوب تا حالا سه تا امتحان دادم سه تا دیگش مونده.... ازمایشگاهامم که قبلا داده بودم...در کل فک کنم یه درسمو خراب کنم که اونم از قبل می دونستم چیه...اما اونجور که فک میکردم معدلم نمی ره بالا ..حالا بیخیال.... چهارشنبه باز بیخبر رفتی شمال .. همون شبش امارتو گرفتم فهمیدم..یه خورده دلم شور زد اما فرداش که زنگ زدی صحبت کردیم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 25 خرداد 1388 15:50
دیشب خونه عموم بودیم شام ...تزئین کرده بودی....مرسی...کادوتم قبل از اون بهم دادی .... خیلی قشنگ بودن..هرکودوم از کارت پستال هارو که باز میکردم اشکم سرازیر میشد.... فقط میتونم بگم خیلی دوست دارم عزیزم ایام امتحانات شده..منم از صب شرو کردم درس خوندن ... اول صب ریاضی خوندم الانم درس تخصصی خوندم...فردا و پس فردا امتحان...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 24 خرداد 1388 15:25
دیروز بعد ظهر وحید زنگید گفت بریم خونه مرتضی اینا..گفتم باشه..رفتیم تو میدون انقلاب دیدیم وااااااای پره از این یگان ویژه ها ...خیلی بودن هرکی بوده اونطرف میدونه چی میگم.... خیابون کارگزو بسته بودن از دور میدون....مثه اینکه اصلش سر فاطمی بوده ...نزدیک وزارت کشور.....برای انتخابات ... اونا با اینکار هاشون بیشتر مردمو...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 23 خرداد 1388 13:29
امروز میخام واسه انتخابات اول صحبت کنم احتمالا اخر شب بیامو درباره خودم بنویسم یا اگه حسش بود ته همین مطلب می نویسم من که اصلا سنم به انتخابات نمیخوره...و نتونستم رای بدم...اما واقعا اصلن دوست نداشتم رای بدم..چون دولت ما یه دولت انتصابیه نه انتخابی به نظر من...هرکسیو خودشون بخان میارن رو کار..اینم که احمدی نژاد شد...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 17 خرداد 1388 22:16
خیلی نامردی..خیلی بی معرفتی ....خیلیییی اینا همش یادت باشه ... من که همه کار میکردم واست.... چرا.. با من چرا ... مگه گناه من چیه ... خدا تو هم خیلی بی معرفتی... خدا تو هم خیلی نامردی... خدا... تو حداقل بگو چرا... بگو خدا..بگوو....چون عاشقشم چون دوسش دارم داری با من این قدر بازی میکنی...خدا ازت گله دارم خدا....می دونی...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 16 خرداد 1388 11:49
دیروز رفته بودیم باغ....با عموهام...با اینکه دیروزش بهت گفته بودم دوست ندارم انگشتر بندازی تو اون انگشتت باز دیروز دیدم همون تو همون انگشتت بهت میگم درش بیار میگی چیه مگه...میگم میخای علتشو بدونی میگی میدونم...اینجاس که اعصاب ادمو خورد میکنی و باغ و به دل ادم زهر میکنی.....بعدم من میشم بی شعور!!!!!! بعدم که اونجوری...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 11 خرداد 1388 13:11
یه جوریم
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 10 خرداد 1388 01:05
ظهر که هر چی نوشتم پرید چقد حالم گرفته شد...اما الان باز اومدم نمی دونم چی شده بود که به قول خودت دلت واسم تنگ شده بودو برنامه پارک و چیدی و رفتیم وقنی که اونجوری از ته دلت می خندی انگار دنیارو بهم دادن نمی دونم چقد خوشال میشم وقتی می بینمت ...می دونی ... نمی دونی که اما یه چیز شده بود ... نمی دونم دعوات شده بود چی...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 9 خرداد 1388 19:07
اههه کلی نوشتم و انتشار و زدم و نوشت نمی توننه باز گذاری کنه.....اههههه چقد مسخره ای بلاگ اسکای حداقل نوشته هامو نمی بردی ناااااااااامرررررررد
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 4 خرداد 1388 11:08
سلام خوبید بالاخره بعد از مدتها کار کردن روی خودم اجازه هیچ غم و غصه ای رو به داخل شدن در حریم زندگیم ندادمو الانم خیلی بهترم.....پنشنبه با هم بودیم من میخاستم با بچه ها بریم پارک ملت..عشقم هم خونمون بود...دیگه دانشگاه و زودتر پیچیدیم اومدیم خونه..من عجله داشتم واسه اینکه زودتر بریم..تو هم که هی می کفتی چته..یه خورده...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 25 اردیبهشت 1388 20:09
اوووه ...اوهههههه ..الان خودم پست قبلیمو که خوندم واقعا به خورد بودن بیش از حد اعصابم پی بردم....می خاستم حذفش کنم..ااما نه...اینجا پاککن نداریم...بذار باشه واسه بعد که میام اینجا و میخونم کلی خاطرس..همینجا از خودم معذرت می خام که انقققققققد سگ بودم.... همین الان از شمال رسیدیم....برای من که یه ریکاوری شدم خوب...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 20 اردیبهشت 1388 18:05
سگ شدم پاچه میگیرم...حالم خوب نیست....نمی دونم.....سر خودمم باید کلاه بذارم....چرا از واقعیات فرار می کنم خودمم نمی دونم.... ریختم به هم..به یه ریکاوری احتیاج دارم..شاید چهارشنبه بعدازظهر که با دوستای بابا داریم میریم شمال ریکاورری شم....سرگردونم .... حیرونم .... الان گفتی داری میری نمایشگه کتاب...نمی دونم چی شد که...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 1 اردیبهشت 1388 15:06
....چند روزه نیستی..... منم هیچ حوصله ای ندارم برا نوشتن........حوصله هیچ چیو هیچ جا رو ندارم...دوست دارم بخابم..انقد بخوابم که نتونم بلند شم.....یا چشامو باز کردم اینجا نباشم.... روحم خستس.......خدا عشقمو خوب کن
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 29 فروردین 1388 15:41
حالم یه خورده بهتره ...اما............ حوصله ای برا نوشتن ندارم
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 26 فروردین 1388 15:53
وااااای خدا یادت باشه داری باهام چی کار می کنی .... خدا ببین حالو روزمو ...خدا ببین چقد بهم ریخته ام.....خدا دلت میاد با بندت اینطوری کنی....درسته من بنده خوبی نبودم...اما میگن خدا مهربونه بنده هاشو می بخشه....خدا پس چرا منو اذیتم میکنی...حال و حوصله هیچی و ندارم.و...فک کنم کیبوردم باهام لج کرده..که هی اشتباه...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 22 فروردین 1388 00:48
نمی دونم ... واقعا نمی دونم که تمومش کردی یا نه .. یه جورایی خودتو داری قایم میکنی...اون شب که خونه ما بودی قبلش رفته بودی..اما من ازت خواستم که نری کلی باهات صحبت کردم..اما فرداش که زنگ زدم دیدم هیچ اثری نداشت صحبتهام..می ترسم .... خیلی می ترسم که دوباره.....نمی دونم واقعا فک که می کنم گیج میشم...به خودت میگم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 17 فروردین 1388 20:31
وای ..وااااااااااااااااااای که خیلی اعصابم خورده ..الان انقدر دارم محجکم این دکمه های کیبوردو میزنم که انگشتام داره درد می گیره...خیلی .... نمی دونم چرا....پریروز بهت زنگ زدم..کلی باهم صحبت کردیم..حالت خیلی بد بود.... از صدات می تونستم بفهمم اینوو.....از الکی می گفتم میخندیدم ..اما چشمم پر می شد از اشک.....چی کار...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 13 فروردین 1388 20:41
امروز ۱۳ بدر بود..عشقم بعد از چند سال که فک کنم هفت هشت سالی میشد تهران موند.....واولین ۱۳ رو با هم به در کردیم...خیلی به من خوش گذشت ....... بعد از اون که بابام نذاشت برم داهات با عشقم منم تیریپ برداشتم واسشون و هی کفری شون میکردم....اعصابم واقعا خورد بود....فرداش بابام گفت پاشو با هم بریم داهات که منم که تیریپ...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 4 فروردین 1388 01:13
بعد از اونکه عشققم سر خوردنم ناراحت بود..دیشب ازش معذرت خواهی کردم و زندگی شیرین شد....امروزم با اونا رفته بودیم عید دیدنی ...نهار خونه پسر عمم بودیم ....شام هم قرار بود بریم خونه مرتضی اینا....بابامینا برگشتن خونه من موندم که با مرتضی و مسعود برم خونه مرتضی اینا...اما بعدظهر شدو همه خوابیدن..الا منو عشقمو زن...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 1 فروردین 1388 21:47
عید همه مبارک.......ایشالا با اومدن سال نو و بهار نو دلهاتون فکرهاتون ارزوهاتونم بهاری بشن ..نو بشن...تازه بشن....امیدوارم حالا که یه سال بزرگتر شدیم مثلا ذهنمون فکرمون روحمونم بزرگتر بشه...به تعالی برسیم...به سعادت برسیم....اونی که می خایم بشیم..البت اگه خوبه....واسه همه دعا می کنم...مخصوصا واسه عشقم ...که نمی دونم...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 27 اسفند 1387 22:05
دلم خیلی گرفته ...به وسعت اسمون...با اینکه از صب تا یه ساعت پیش با عشقم بودم و الانم اومده خونمون...اما نمی دونم چرا ...شاید به خاطر چیزاییه که شنیدم....ای خدا چقد ما بدبختیم...نه نباید اینجور گفت خدا مارو خوشبخت افریده اما این خوده ماییم که خودمونو با کارامون بدبخت می کنیم ....نمی دونم چرا ... با اینکه ایبنو اون...