-
[ بدون عنوان ]
شنبه 17 اسفند 1387 12:22
امروز از دانشگاه اومدم دارم می اپم....اعصابم سر یه داستانی خورده..جلوی در دانشگاه بودم که یکی از فامیلامونو دیدم کلی ضایع شدم..اعصابم خورده.. دیروز خونه مادر بزرگم داشتیم خونه تکونی می کردیم...از صب تا بعد از ظهر کلی هم دعامون کرد...اخر شبم تنها بودم مامانینا رفتن خرید من موندم خونه..خیلی اینجور تنهاییی هارو دوست...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 11 اسفند 1387 23:47
پیش که چند روز تعطیلی بود رفتیم جمکران با خونواده....عشقمم بود ..خیلی سعی کردم خوب باشمو یه خورده مسخره بازی دراوردم خندیدن...می شد شادیو تو چهرش خوندم...اما یه جوری بود...و درست حدس زده بودم...اول فک کردم اشتباه می کنم....اما خودش زنگ زدو گفت ارررررررررره...امروز خیلی بحث کردیم سر همون موضوع..یا حضرت ابوالفضل خودت...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 4 اسفند 1387 17:34
وای خدا که چقد دلم گرفته بود جمعه غروبش....اونم چی هوای ابری و بارونی.....دیشبش با مجتبی رفتیم گردش بیرون(ش.ع.)که یه نظر عشقمو دیدم...اگه نمی رفتم می دیدمش بیشتر...اما دیگه قرار گذاشته بودیم....قاسم و دوست دخترشو خواهرشم اومد...اما به من که زیاد حال نداد....شایدم به خاطر اینکه عشقمو ندیدم... جمعه غروب هم که تنها...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 2 اسفند 1387 11:55
برای گفتن من شعر هم به گل مانده نمانده عمری و صد ها سخن به دل مانده صدا که مرهم فریاد بود درد مرا به پیش درد عظیم دلم خجل مانده از دست عزیزان چه بگویم گله ای نیست گر هم گله ای هست دگر حوصله ای نیست پی نوشت ۱: شعر از یاور همیشگیم داریوش پی نوشت ۲: شرح حال من تو همین چند بیت خلاصه شد..مختصرو مفید
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 27 بهمن 1387 13:11
اههههه..اهه اه اه اه اه اه اه...این دانشگام واسه ما شده معضل..اعصابمو کلی بهم ریخته...اون از واحد های برداشتم ...اینم از خود دانشگاه......... حال و حوصله ندارم...به هیچ وجه......اعصابم خیلی خورده.......پرییشب که یه خورده دیدمش....به جز سلام به هم هیچی نگفتیم....این فقط نگاه هامون بود که بعضی موقع ها گره می خورد و صحبت...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 25 بهمن 1387 17:59
شنبه بعد از اینکه اومدم اینجا مرتضی زنگ زده بود گفته بود برم پیشش...منم رفتم بعد از ظهر....شبش رفتیم خونه وحیدووووووو......باز هم خطا........فرداشم رفتیم پارک ساعی و پارک ملت ...با دوست مرتضی که اسمش رضاست..خیلی انرژی داره این بشر....فردای اونروزم رفتیم کوه...در کل حال داد....شبش اومدم خونه......مامان گفت عشقت اینجاست...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 19 بهمن 1387 03:17
بعد از اون که یه حوزاییی اشتی بودیم و زندگی شیرین شده بود....باز چند روزه نیست...هروقت نه زنگی نه صحبتی نه دیداری نیست احساس می کنم به فاصله فرسنگ ها از هم دوریم اما تا میبینمش احساس میکنم از هرچیزی به هم نزدیکتریم..... سر یه مساله ای گفت تو جمع زیاد بهم توجه نکن ...حتی فکر کردن به این قضیه هم منو داغون می کنه....اما...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 15 بهمن 1387 16:19
بعد از یه چند روزی که به همون منوال گذشت...من شب ساعت یک و نیم بود مسج دادم خدافظ ....اونم فردا صبش مسج داد ... زنگ زد....اما من جواب ندادم ..تا یه مسج نوشت و یه قسمی داد منم جواب دادم...که بعد از یه خورده جواب سر بالا شنیدن از من ...پشیمونه اون کارش شدو قول داد که دیگه سمت هیچی نره...منم قبول کردم...قبول کردم درصورتی...
-
اشتباه
چهارشنبه 9 بهمن 1387 01:50
یه اشتباه.... یه اشتباهه بزرگ...خیلی بزرگ. یه اشتباهه جبران ناپذیر یه اشتباهی که اثرش تا ته دنیا رو قلبمو یادش تو ذهنم می مونه یه اشتباه که کار من نه کار دل بود...تا اخر عمر هم خودش می خاد عذاب بکشه یه اشتباه کا طاوانش سنگینه...... یه اشتباه که اندازه همه اشتباهای دنیا بود یه اشتباه که کاش اتفاق نمی افتاد اما وقتی...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 7 بهمن 1387 18:23
ای خدا توی بد مخمصه ایی گیر افتادم...توی یه مرداب که هر چی دست و پا می زنی سریعتر می ری داخل...اگرم نزنی یواش یواش می ری داخل....یکیم پیدا نمی شه که دستمو بگیره....بیشتر که گوش می کنم میبینم یکی هم مثل من هست توی این مرداب ..البت یکی نیست زیاده اما واسه من همون یکی مهمه ... اونم مثل منه ... حتی نمی تونیم دست همو...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 1 بهمن 1387 18:56
سلام امروز چه روز خوبیه.............تولد عشمه.......از دیشب باهاش صحبت کردم و مسج دادم و تبریک گفتم ...اینجا هم میگم ..تولدت مبارک عسلم............. یه هدیه هم گرفتم میخاستم دیشب ببرم که نشد امروزم که گفت دارم میرم بیرون ....حالا ببینم کی می شه براش ببرم .....مواظب عشقم باش خدا ....ایشالا تو این روزی که تولدش من براش...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 29 دی 1387 20:19
اونروزی داشتم تو خیابون می رفتمو با گوشیم صحبت می کردم...که یهو یکی گوشیمو از دستم زد ...اول فک کردم رفیقامن باز شوخی شهرستانی و این حرفا ... بعد دیدم داره سوار موتور میشه گفتم یا خدا دزززززد..یه خورده دویدم دنبالش و چندتا هم فحش توخیلبون جلو زنو بچه مردم دادم که دیگه دیدم ضایست ...گفتم رفت دیگه بی خیال...رفتم سیممو...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 14 دی 1387 14:33
سلام حالم بعد از چند روز که یه جورایی با هم کنتاکت بودیم خوبه...یعنی خیلی هم خوبه...تازه دارم اون ارامشی که میخاستم و یواش یواش بهش می رسم..... دعوامونم سر یه قولی که قبلا داده بودو زده بود زیرش بود...اما باز تونستم ازش قول بگیرم البت بعد از یه خورده قهر...در واقع من که باهاش قهر نبودم یعنی نمی تونم باشم.... اما...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 1 دی 1387 23:52
سلام تقریبا بعد از یه هفته که به هیچ وجه ازش خبر نداشتم بعد از یکشنبه هفته قبل که تولد مامان بود...تا شب ازش خبر داشتم اما از فرداش نفهمیدم چی شد... نبود دیگه.....دوشنبه و سه شنبه خیلی در هم بودم همش فکر میکردم یه چی شده ...به کلی داغون بودم ... از دید من فرار میکرد...نمی دونم چی شده بود ... تا چارشنبه شب دیدمش..اما...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 21 آذر 1387 03:39
امشب که دارم اینو می نویسم عشقم پیشمه.....از صب که سر کار بودم ازش خبر نداشتم ...بعدم که رفته بود خرید اما شب اومده پیشم ..تا الان داشتیم فیلم میدیدیم .....الانم اون طرف نشسته با خالم داره صحبت می کنه منم اومدم ایینجا.....خدایا خیلییییی مواظبش باش .... تازگی ها یه اتفاقی افتاده که باید همش چه تو خونه چه توی بیرون تو...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 10 آذر 1387 19:41
ای خدا دلم گرفته.....دیروز پیشش بودم....اما حالم خیلی بد بود...اره دوباره...................اما به جز خودمو مجتبی و خدا هیشکی نمی دونه .... هی حالا همه دیروز هرکی به من میرسید میگفت چته اخه خیلی تابلو شده بودم...اونم اعصابش از این همه گیر مردم به من خورد شد...ازش معذرت خواهی کردم....گفت چی شده ... من بهش نگفتم...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 9 آذر 1387 12:43
خدایا کمکم کن.........خیلی درهمم......حوضله هیچیو ندارم...حتی زدن ریشامو .... تو خونه که هستم فقط به زور می خندم و یه کلمه حرف به زور میزنم تا گیر ندن که چی شده .....بیرونم که با دوستا یا فامیل هستم مجبورم همین کارو کنم....حتی مثه دیشب مجبورم وقتی پیش عزیزم هستم بخندم ....نمی دونم میفهمه خنده هام الکیه یا...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 2 آذر 1387 23:30
یه جوریم..........................خودم میدونم چمه...اماهرکی می پرسه میگم هیچیم نیست.....توی این دو هفته یه چنتا غلطی پشت سر هم هی پیاده کردم که ماس مالی کردنش یه جا برام سخته ....اما تا اینجا دوتاشو ماس مالی کردم رفت...ایشالا که بقیشم بره پی کارش.تا یه خورده از این وضعیت در بیام ..... یه خبر...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 12 آبان 1387 13:04
یه خورده بهترم ...البت بعد از اینکه دیشب ساعت هفت و نیم از سر کار اومدم خونه و سر یه چیز که خودش میدونه چی بود بحث داشتیم ... بعد که بحثمون خوابید و پیروزش من بودم ...البت خدا شاهده که اون پیروزی نفعش فقط و فقط به خاطر اون بود و بس........خلاصه الان یکم بهترم... چقد من این فصل و دوست دارم ..دیروز با بارونی که اومد منم...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 2 آبان 1387 21:38
وقتی تو شب گم میشدم ستاره شب شکن نبود میون این شب زده ها کسی به فکر من نبود لعنت به من ... به من که نتونستم دو دیقه زودتر از کلاسم بیام و نتونم ببینمش..به من که اینقد خرم...دیروز اقریبا یه ساعت با هم حرف زدیم ...خیلی دلم واسش تنگ بود....چند رزوم ازش خبری نداشتم ...خلاصه یه خورده سبکتر شدم...اما الان خیلی حالم بده .......
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 21 مهر 1387 00:59
بعضی ها قید همه چیرو زدن بعضی ها اسیر اقبال بدن اون بالا نشستی گوش کن ای خدا چه عذابیه به دنیا اومدن ای خدا من چرا اینقدر بد بختم.....امروز نزدیک بود تو حموم با بخار بیش از حدی کع گرفته بود بمیرم....اما اینجا بود که فهمیدم بادمجون بم افت نداره یعنی چی..... ای خدا تویی که اون بالا نشستی چرا ...اخه چرا بعضی از مارو...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 16 مهر 1387 16:13
سلام دانشگا ازاد قبول شدم ......................................................................................... امروز باید میرفتم دنبال کاراش که گفتن رشته شما فرداس...حالا باید فردا دوباره پاشم برم... دیشب عروسی بودیم ....عروسی حمید.....اما تنها عروسی بود که زیاد ذوق و شوق نداشتم.. فقط از اینکه میتونستم عشقمو...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 2 مهر 1387 19:13
سلام شهادت مولای متقیان حضرت علی (ع) رو به شما عزیزان تسلیت میگم یه خبر غمناکم بدم.............................دانشگاه قبول نشدم نمی دونم چرا اما خیلی امید داشتم....که امیدم و نا امید کردن ...........دیگه نمی دونم چی بگم امروز اولین روز مدرسه ها بود .... یادش بخیر ....امروز که بچه ها رو میدیدم می رفتن مدرسه ...یه...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 24 شهریور 1387 17:03
سلام امروز یه کم حالم بهتره ...یعنی به خاطر دیروز ظهر خوبم.......اینجا بود نهار با هم بودیم من که روزه نبودم ...اما اون بود که رفت دکتر اومد دیگه روزشو خورد نهار باهم خوردیم بعد از مدتها یخورده خندیدم.........الانم سر همون بهترم.....کاش امروزم............................................ هفته پیش پسرعمم علیرضا بعد از...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 11 شهریور 1387 01:52
ای خدا دلم خیلی گرفته............................ خدایا تو که این همه بزرگی ... تو که اینجور کارها واستکاری نداره ... درسته ما ادما وقتی به مشگل بر میخوریم میاییم پیشت ....اما تورو به بزرگیت مارو ببخش......خدا خواهش میکنم ازت درست کن کارامونو..............خواهش میکنم...تورو به همین ماه عزیزت قسم...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 6 شهریور 1387 23:14
این نوشته واسه دیشبه ....اما چون نتونستم بیام امروز اومدم تا اینجارو به روز کنم(اما حالم بدتر از این حرفا بود که نوشتم...الانم مثه جنازه ام تا ساعت ۱۰ سر کار بودم) دلم خیلی گرفته ... خیلی زیاد.............. حدود یه ماهی هم میشه میرم سر کار...کابینت سازیه ...بعضی وقتها تا ساعت 12شب هم وامیستم.....یه جورایی تایمم پره پر...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 2 مرداد 1387 13:40
سلام دوستان بعد از مدتها بالاخره تونستم بیام برم به چند ماهه پیش....تقریبا اردیبهشت ما یا شایدم اخرای فروردین بود که بهش قول دادم حتما تو امتحان های نهایی قبول شم....گذشت تا رسید به خرداد ماه و امتحانا شروع شدو یکی پس از دیگری میدادمو تا اینکه وسط امتحانا یه هفته ارتباطشو قطع کرد...جواب نمی داد اصابم ریخته بود بهم...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 6 فروردین 1387 21:53
سلام بر همه دوستان شرمنده از این که چند وقت بود نبودم ... دلم می خاست باشم...اما نمی دونم سیستم من قاطی کرده بود یا این بلاگ اسکای...در هر صورت نمی تونستم بیام تو این چند وقته خیلی چیزها گذشت ... خوب و بد....خیلی چیز ها فهمیدم..خیلی الانم خیلی خسته ام یه جور خسته روحی نمی دونم چرا اینجوریم.... راستی عیدتون مبارک شنبه...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 3 آبان 1386 21:02
سلام خوبید اقا یه خبر خوب....می خاییم واسه بابا بزرگم (بابای مامانم)زن بگیریم.... بیشتر از خودش من خوشحالم نمی دونم چرا....اما خوشحالم که حداقل از تنهایی در میاد بابا بزرگم خیلی باحاله...اونروز تا دیدمش میگم: بههههههههههه شاداماد. .....خندید گفت:ایشالا تو داماد شی منم هی میگفتم:بابا یه ست دیدم برات یعنی اگه عروس ببینه...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 28 مهر 1386 19:48
سلام عزیزان خوبید چه خبر شرمنده نبودم.....اصلن وقت خالی گیر نمیارم...میارما اما خیلی کمه و ازش استفاده درست نمی کنم..نمی دونم چرا اینجوری شدم شاید به خاطر نداشتن برنامه درسته تو هفته ای که گذشت خیلی خوب بود در کل ..... سر درد هامم فعلا چشم شیطون کور بهتره ... یعنی کمتر شده .... البت فهمیدم منشا سر دردهام از کجا بود...